October 24, 2015

ده روز با امام حسین در تهران شب سوم، جاده چالوس و یزید زمان


ف.م.سخن - خبرنامه گویا
...سخن٬ امام را تا دم پاچنار می برد و آن جا یک تاکسی دربست به مقصد خانه می گیرد. اما همین که تاکسی از خیابان قوام می خواهد وارد خیابان استانبول شود٬ ناگهان دسته ی سینه زنی بزرگی در مقابل آن ها ظاهر می شود.
سخن- حال تان بهتر شد امام جان؟
[راننده تاکسی با شنیدن کلمه ی امام نگاه مشکوک و خشمگینی به سخن و امام می اندازد]
سخن [با حالت راس و ریس کردن]- ایمان جان اگه می خوای پنجره رو وا کنم؟ [به طرف امام با چشم و ابرو٬ راننده را نشان می دهد و چشمکی می زند]
امام- نه! حالم خوبه! این جا چه خبره؟!
سخن- دسته ی سینه زنی ه! دارن می رن طرف بهارستان!
امام- سینه زنی؟! یعنی چی؟!
[راننده دوباره نگاه مشکوکی به سخن و امام حسین می اندازد]
سخن رو به راننده- ایشون سال ها در خارج از کشور زندگی کردن و برای اولین بار به ایران برگشتن! زیاد با سنت های ما آشنا نیستن!
راننده [در حالی که لبخند می زند و دندان طلایش از لای لب هایش می درخشد]- آره! معلومه! قیافه اش واسه همین خیلی معصوم ه! البته ببخشیدا! اسم ایشون چی بود؟!
[امام حسین تا می خواهد جواب بدهد٬ سخن تووی حرف ایشان می پرد]- ایمان خان!
راننده- ولی من اول اش امام شنیدم!
سخن- بله! در فرانسه به ایمان٬ اِمان می گن برای همین شما احتمالا اِمان رو امام شنیدین!
راننده [در حالی که اخم هایش در هم می رود]- آره! اون ایران بر باد ده هم از فرانسه اومد! اون [بییییپ] ولی اسم اش امام بود! [راننده شروع می کند به بد و بیراه گفتن. امام حسین به علامت سوال و تعجب به سخن نگاه می کند و به علامت سوال و متوجه موضوع نشدن و «این یارو داره چی می گه» سر تکان می دهد. سخن به علامت ساکت باشین انگشت روی دماغ می گذارد].
راننده [انگار در خواب و برای خودش حرف می زند همین طور ادامه می دهد]- پیش از این که اون [بیییییپ] بیاد و بعدش هم این دار و دسته ی خامنه ای [بییییییپ] و سپاه بیان٬ ما دین و ایمان داشتیم. شما فک می کنی اگه الان زمان اون خدا بیامرز بود٬ من داشتم توو تاکسی کار می کردم؟! به جان شما پیش از انقلاب٬ آرزوم رسیدن به ماه محرم بود و راه افتادن با بچه های محل تووی دسته های سینه زنی! آی امام حسین! الهی قربونت برم! کجایی که ما رو از دست این یزید ها نجات بدی!
yazid_663826626.jpg
کاریکاتور: نیک آهنگ کوثر
[امام حسین تا آمد بگوید من اینجا هستم و یزید کو تا بزنم لت و پارش کنم٬ سخن سریع صحبت راننده را دنبال کرد]
سخن- بله! یادش بخیر آقا! دین سر جای خودش بود٬ سیاست سر جای خودش٬ تفریح و زدن و رقصیدن هم جای خودش!
راننده [که انگار اصلا حرف سخن را نشنیده در حال تکان دادن سر به چپ و راست]- ای مونس شکسته دلان حال ما ببین / ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین //...
سخن [شعر او را ادامه می دهد]- اولاد خویش را که شفیعان محشرند / در ورطه عقوبت اهل جفا ببین//... [راننده بغض اش می ترکد و شروع می کند به های های گریه کردن...]
[امام حسین که هاج و واج مانده٬ تحت تاثیر شعر و سخنان راننده اشک به چشم می آورد. راننده که انگار ناگهان از خواب بیدار شده چهره ی خشمگین به خود می گیرد]
راننده- اون وقت این [بیییییپ]ها اومدن سرِ کار و دین و دنیا را از ما گرفتند! ای لعنت به هر چی آخونده دزد و شیاد ه! آقا راست اش من بعضی وقتا فک می کنم نکنه این دین و ایمونی که داشتیم اصلش همین بوده و ماها از اول گول خوردیم! یعنی این امام ها و این امام زاده ها و...
[سخن برای این که کار به جاهای باریک نکشد٬ فوری تووی حرف راننده می پرد]
سخن- راستی آقای راننده! تو شهر چه خبر؟! حتما خیلی شلوغ پلوغه؟!
راننده- شلوغ؟! ای آقا شما هم انگار از فرانسه اومدی! همه زدن بیرون و الان توو جاده ها غلغله است! بساط پیک نیک و هواخوری به راهه! شب هم که میشه همه ی دختر پسرا می رن حسین پارتی... الان توو رادیو گفتن جاده چالوس یه طرفه شده! این قدر که جمعیت زیاده!
امام حسین- آقای ساربان [سخن حرف امام را تصحیح می کند: -«منظورشون آقای راننده است. در قدیم به راننده ساربان می گفتند ایشون از همون کلمات قدیم استفاده می کنه». امام حسین با دهان باز به سخن نگاه می کند و بعد ادامه می دهد]
امام حسین- ...این جاده چالوس که می گین کجاست؟ می تونیم ما هم بریم ببینیم اونجا چه خبره؟ لابد اون جا هم جایی ه مثه صحرای کربلا که مردم رفتن به جنگ ظالم هایی مثه یزید! نه؟!
راننده [قاه قاه می خندد. این قدر می خندد که اشک از چشمان اش سرازیر می شود. امام حسین هم خنده اش می گیرد. سخن ولی برای حفظ احترام امام حسین به شدت در مقابل خنده مقاومت می کند]
راننده- جاده چالوس؟! صحرای کربلا؟! جنگ ظالم؟ یزید؟ هاهاهاهاهاها!
امام [در حال خنده رو به سخن]- حرف ام خیلی خنده دار بود؟! هاهاها! کجاش خنده دار بود؟! به قول تو سوتی دادم؟! هاهاهاها!
سخن [در حالی که سعی می کند آرام و متین سخن بگوید]- خنده ی آقای راننده بی دلیل نیست. این جاده چالوس ما٬ جاده ای ه مثل جاده ی «العین» در زمان شما! با صحرای کربلا خیلی فرق داره! اِمان جان! توو این سال هایی که شما این جا تشریف نیاوردین٬ همه چیز توو ایران ما بر عکس شده! یعنی چه جوری بگم... الان حکومتی که بر سر کاره٬ درست مثه حکومت یزید و بدتر از اونه٬ ولی همین مردم که این طوری واسه ی مبارزه ی امام حسین با یزید تو سر و کله شون می زنن٬ یک کلمه هم علیه حکومت حرف نمی زنن و هیچ کاری علیه اون نمی کنن! یعنی چه جوری بگم٬ یزید و یزیدی ها الان حی و حاضر دارن توو ایران حکومت می کنن و پوست مردم رو زنده زنده می کنن٬ ولی جز یک گروه کوچیک از جوونا کسی در مقابل ظلم یزید زمان نمی ایسته...! جالب اینجاست که یزیدی ها خودشون رو حسینی جا می زنن٬ و به اسم حسین٬ بچه های ظلم ستیز ما رو می زنن و می کشن و تووی زندان ها٬ بلاهای وحشتناک به سرشون میآرن! بعد هم برای شما... ببخشید سرفه ام گرفت... برای امام حسین سینه می زنن و تباکی می کنن! مردم هم که این دوز و کلک ها رو می بینن و زورشون به یزید نمی رسه٬ میرن جاده چالوس٬ به جای این که سرشون رو بر باد بدن٬ سرشون رو باد بدن!... چی گفتم... این صداقت خیلی بهتر از تباکی ه!
امام حسین- تباکی؟! این دیگه یعنی چی؟!
سخن- یعنی گریه کردن دروغی! یعنی دست ات رو بذاری جلو چشمات٬ بعد بدن ات رو تکون تکون بدی که یعنی داری هق هق واسه امام حسین و مظلومیت اش گریه می کنی!
امام حسین- عجب!
سخن- بله! واقعا عجب! خلاصه هر کی هم علیه یزیدهای زمان٬ خامنه ای و جنتی و مصباح و کوفت و زهرمار حرفی بزنه٬ می گن علیه حسین های زمان حرف زده٬ می گیرن پوست اش رو می کنن!
امام حسین- حالا این بچه ها رو که می گیرن٬ مثل ما با اسب و شمشیر و لشکر و تجهیزات به جنگ حکومت شما می رن؟
سخن- نه آقا! اسب و شمشیر کجا بود! الان دیگه مبارزه ی مسلحانه اون جوری که شماها می کردین٬ یعنی امام حسین می کرد٬ از مد افتاده! الان مبارزه ی بدون خشونت مُده! یعنی امام حسین به جای خود٬ الگوی گاندی و ماندلا به عنوان پارادایم اندیشه های مدرن در نظر گرفته می شه و مبارزه بر اساس این پارادایم صورت می گیره!
امام حسین- !
سخن- ساده تر بگم٬ بچه های ما فقط با زبون و نوشته می گن آقا ظلم نکنین! حق مردم رو ضایع نکنین! مردم رو آزاد بذارین! دین حکومتی رو حقنه نکنین! جلوی شادی مردم رو نگیرین! بذارین خود مردم حکومت خودشون رو انتخاب کنن! با لباس و موی سر و سبک و سلیقه ی مردم کاری نداشته باشین! فقط همین! بعد حکومت نامرد٬ می زنه با تیر و تفنگ بچه های ما رو ناکار می کنه و به زندان می اندازه و شکنجه های وحشتناک می کنه٬ طوری که وقتی از زندان بیرون می آن٬ یا از ایران خارج می شن و می رن تووی یه کشور خارجی٬ یا این که یه گوشه ساکت و صامت می شینن٬ شاید خداوند خودش به حال مردم ایران رحم کنه و اونا رو از شر حکومت ظلم نجات بده! این طور بگم که اگه خود جناب عالی هم امروز در ایران به حکومت اعتراض کنین٬ بر می گردن به شما می گن یزید٬ و خدمت تون می رسن!... [سخن که سوتی داده است٬ سکوت می کند]...
راننده [با نگاه مشکوک و از روی ارادت به امام حسین]- دسته تموم شد. آقا٬ قربون تون برم٬ بریم جاده چالوس یا می خواین برگردین خونه؟
امام حسین- نه٬ بریم جاده چالوس ببینیم چه خبره!
راننده [با خوشحالی]- عالی! بساط کباب و منقل و حصیر و گلیم هم توو صندوق دارم. اگه اجازه بدین با تلفن همراهم به خانم بچه ها هم که می خواستن با آقا دایی برن جاجرود بگم بیان همون جا که ما می ریم دور هم باشیم. آقای اِمان خان! هاهاهاهاها! شاید حرف اونا رو هم بشنفین و از خداوند بخواین که خودش به داد ما مردم برسه! هاهاهاها!
«ادامه دارد...»

No comments:

Post a Comment