سه شنبه 12 ژانویه 2016 حسین نوشآذر
از سالهای دهه ۱۳۶۰ به خاطر محدودیتهایی که برای فعالیتهای اجتماعی و هنری زنان ایرانی به وجود آورده بودند، پیش میآمد که در برخی فیلمهای سینمایی بازیگران مرد نقش زنان را ایفا کنند. در فیلم «دستفروش» (۱۳۶۵) ساخته محسن مخملباف، محمود بصیری نقش یک پیرزن را بازی میکرد. بعدها اکبر عبدی در فیلمهای «آدم برفی»، «افراطیها»، «خوابم میاد» و «خوابزدهها» در نقش زن ظاهر شد.در سال ۱۳۹۱ هم در برنامه «خندهبازار» که از شبکه سه تلویزیون دولتی ایران پخش میشد، برای دست انداختن مجریان زن در شبکههای ماهوارهای یک بازیگر ایرانی خود را به شکل زنان درآورد.
توبه نصوح
در فرهنگ اسلامی مردانی که لباس زنان را میپوشند پیشینهای دراز دارند. در «مجمعالبیان» نوشته شیخ طبرسی که هم در نزد شیعه و هم در نزد سنت از تفسیرهای معتبر قرآن است، در شرح آیه توبه نصوح آمده که «نصوح» مردی بود شبیه زنان و به عنوان دلاک در یک حمام زنانه کار میکرد. وقتی به راز او پی بردند، از ترس به خداوند پناه آورد و توبه کرد.
این روزها هم گاهی در شبکههای اجتماعی و در برخی رسانههای داخلی به عنوانهایی مانند «مردان ساپورتپوش» یا «مردان زنانهپوش» برمیخوریم. در یوتیوب فیلمی وجود دارد از یک مرد افغانستانی که لباس زنان را به تن کرده، کلاهگیس به سر گذاشته و با خمیر سینههایش را برجسته جلوه داده است. عدهای مزاحم او میشوند و با تحقیر و توهین و پوزخند او را که بیاندازه محجوب و متین است وادار میکنند که لباسش را از تن به در آورد. در تمام مدت هم از دریچه یک دوربین هیز او را به ما نشان میدهند.
در ایران بنا به آماری که وزارت بهداشت منتشر کرده، هر ۹ ثانیه یک خشونت روی میدهد. برخی از جامعهشناسان مانند سعید معیدفر اعتقاد دارند که چنانچه سهم فرد از جامعه افزایش پیدا کند، خشونتها کاهش پیدا میکند. در کشورهای اروپایی انجمنهای محلی و گروههایی که برای همیاری به وجود آمده، باعث میشوند که فرد از پیله خودش بیرون بیاید و با کسانی که با او درد مشترکی دارند، در ارتباط قرار بگیرد. در ایران و افغانستان اما هنوز جامعه مدنی به آن قوام و انسجام لازم دست پیدا نکرده که برای مثال مردان ساپورتپوش یا مردانی که نیاز دارند لباس زنانه به تن کنند، زیر سقف انجمنهایی گرد بیایند.
این پرسش پیش میآید که در ادبیات معاصر ایران اقلیتهایی مانند مردان زنانهپوش آیا جلوه و نمودی داشتهاند؟ این پرسش از این نظر اهمیت دارد که در غیاب جامعه مدنی و اسناد و آمارهای رسمی و قابل اتکا، یکی از راههای بررسی پدیدههای اجتماعی مراجعه به ادبیات داستانی و شعر است. این آثار هرچند از اعتبار جامعهشناختی محکمی برخوردار نیستند، اما در غیاب اسناد به ما کمک میکنند، درک بهتری از موضوع به دست بیاوریم.
یکشنبهها خالیست
داستان «یکشنبهها خالیست» نوشته عباس حکیم تنها داستانیست که در ایران با موضوع «مردان زنانهپوش» نوشته شده است.
عباس حکیم، نویسنده فقید ایرانی در سال ۱۳۱۰ در مشهد متولد شد. او نقاش هم بود و در رشته ادبیات فارسی دکترا داشت و سالها در دانشگاه تهران و دیگر مؤسسات آموزش عالی تدریس میکرد.
حسن میرعابدینی در «فرهنگ داستاننویسان ایرانی» در معرفی او مینویسد:
«عباس حکیم از مؤلفان لغتنامه دهخدا و همراه جمال میر صادقی و رضا بابا مقدم از نویسندگان پرکار مجله سخن در دهه ۱۳۵۰ بود. در داستانهایش خیالهای رنگین دوران کودکی را تصویر میکند که در بزرگسالی رنگ میبازد، در عینحال میکوشد رنگ و بویی استعاری به ماجراهای داستان ببخشد.»
از عباس حکیم پیش از انقلاب مجموعه داستانهای «پاشنههای برفی» (۱۳۳۵)، گل ریواس (۱۳۳۷) و «عیسی میآید» (۱۳۵۶) منتشر شده است. بعد از انقلاب فقط یک مجموعه داستان منتشر کرد به نام «چراغهای شهر ما» (۱۳۷۲) که بازتابی هم پیدا نکرد. او داستان بلند «درز» را در سال ۱۳۵۶ منتشر کرده و یک مجموعه شعر هم به نام «شعر بهار نارنج» (۱۳۵۷) انتشار داده است.
خود را در آئینه دید و بلند خندید
داستان «یکشنبهها خالیست» با موضوع مردی که لباس زنان را میپوشد در مجموعه داستان «عیسی می آید» که به نظر من بهترین کتاب عباس حکیم است، منتشر شده.
در این داستان که به خاطر جملات کوتاه، دیالوگهای مختصر و نبود وصفهای طولانی ضرباهنگ تندی هم دارد و برای همین خوشخوان است و به سادگی میتوان با آن ارتباط برقرار کرد، با مردی آشنا میشویم که «خیالهای رنگین» دارد و در دنیای شاعرانهای زندگی میکند که با دنیای شلوغ و پرهیاهوی بیرون در تناسب نیست. خانه به عنوان سرپناه معنایش را برای او از دست داده است. پیش خودش فکر میکند:
«خانهام سرد است. خانهام خاموش است. آرامش در آن هست اما زندگی در آن نیست. همان دیوارهای سنگین است و همان درخت کاج پیر که پشت پنجره ایستاده و آبیهای آسمانی را خفه کرده.»
بعداً متوجه میشویم که علاوه بر این بیخانمانی درونی او از یک بحران دیگر هم رنج میبرد: همسرش به عنوان تنها تکیهگاه عاطفی او، او را ترک کرده است.
مرد از تاکسی پیاده میشود، به فروشگاهی میرود و لوازم آرایش و رخت زنانه میخرد و به خانه برمیگردد.
«با تاریکی و تنهایی به خانه رسید. بسته را باز کرد. جلو آئینه ایستاد. چهرهاش را آرایش کرد. لبهایش را سرخ کرد. ناخنهایش را لاک زد. یکی از پیراهنها را پوشید، خود را در آئینه دید و بلند خندید.»
او که تا پیش از این در جلد «مردان ناکام اما آرزومند» میرفته و به همین دلیل هم زنش او را ترک کرده بوده است، اکنون یکسر رها میشود. دیگر نیازی ندارد به اینکه در نقشی فروبرود که به قامت او نیست. خانه هم معنی پیدا میکند.
اما خشونت در کمین است:
«روز بعد صورتش را پاک کردند. پیراهن زنانه را به زحمت از تنش بیرون آوردند که شبیه دلقکهای سیرک نباشد.»
داستان عباس حکیم در سال ۱۳۵۶ با این جمله به پایان میرسد که در تاریخ بعد از انقلاب همچنان به شکل یک بحران ادامه پیدا کند.
No comments:
Post a Comment