خاطرات رفیق دوست خواندنی است. البته اگر کسی حوصله داشته باشد و بتواند نکات خبری آن را از میان 470 صفحه بیرون بکشد. این نکات برای آنها که حوادث سال انقلاب و سالهای پس از سقوط رژیم شاه را دنبال کرده اند بسیار جالب است، چرا که پشت پرده آن حوادث را آشکار می کند. ما زحمت خوانندگان خود را کم کرده و این نکات خبری را بیرون کشیده ایم. در این بخش، ماجرای ترور شاپوربختیار، انتخاب بنی صدر بعنوان رئیس جمهور، تحریکاتی که از همان اول جمهوری اسلامی علیه عراق و صدام حسین کرد، نفوذ امریکائی ها در ارگان های نظامی و امنیتی جمهوری اسلامی و ... را می خوانید.
|
انتخاب بنی صدر در دوره اول {انتخابات ریاست جمهوری} هیچ روحانی ای برای ریاست جمهوری کاندیدا نشد، زیرا نظر امام این بود. امام دوست داشتند که روحانیت در مناصبی باشند که در شانشان هست و در اجرا نباشند. بعد از شهادت رجایی، امام مجبور شدند با نامزدی آیت الله خامنه ای موافقت کنند. آقایان خیلی می رفتند و به امام اصرار می کردند که این طور بشود {روحانیون کاندیدا شوند} بهتر است، اما امام پاسخ منفی می دادند. حتی یک وقت باعث اوقات تلخی هم شد. در این قضیه {انتخاب بنی صدر}، قاطبه مردم احساس می کردند که امام طرفدار بنی صدر است. از طرفی، بعضی از روحانیون بزرگوار ما مثل آیت الله مهدوی کنی و امامی کاشانی، که روحانیون مشهوری هم بودند، در مقابل حزب جمهوری اسلامی از بنی صدر طرفداری کردند. همیشه این را گفته ام که یکی از احمق ترین مخلوقات خدا بنی صدر بود. بنی صدر، با آن اقبالی که به او شده بود و آن لطفی که امام به او، به عنوان اولین رئیس جمهور داشت، یک ماه نشد که همه را پشیمان کرد. بعد رفتند خدمت امام. حضرت امام هم دریافته بود که او به درد نمی خورد. یک سال و چند ماه ایشان را تحمل کردند. پیوند بنی صدر با مجاهدین خلق بلافاصله مشخص شد، ولی کلاهی بود که سر ملت رفته بود. درباره ماجرای طبس وتلاش امریکا برای نجات گروگان های امریکائی در سفارت امریکا هم باید بگویم که ماهواره هایشان همیشه کار میکرد. ما با همه مخفی کاری که داشتیم، عناصر نفوذی امریکا در داخل و یا اطراف سفارت بودند. خود امریکایی ها هم اظهار کرده بودند که در برنامه شان برای آزادی گروگان ها، از طبس تا ورامین و از ورامین تا سفارت همکار ایرانی داشتند. به هر حال امریکایی ها بعدها فهمیدند که هیچ گروگانی در لانه جاسوسی نیست و دیگر این نقشه را تکرار نکردند. وقتی پروژه امریکایی ها را در ماجرای طبس مطالعه می کنیم، می بینیم که نقشه دقیقی کشیده بودند. اطلاعاتشان کامل بود. نقاطی را که انتخاب کرده بودند، نقاط کوری بود که اصلا رادارهای ما آن ها را نمی دید. اینکه دقیقا از این مسیر عبور کنند، بروند ورامین و از آنجا چطور خود را به سفارت برسانند و برگردند، همه حساب شده بود. عوامل نفوذی امریکایی ها چه شدند؟ عوامل شناخته نشدند و اگر هم شناخته شدند، اسامی آن ها انتشار پیدا نکرد. بالاخره با این خیانت بنی صدر و بمباران هلیکوپترهای باقی مانده، چیزی از اسناد دست ما نیآمد. اگر این کار انجام نمی شد [بمباران]، اسامی جاسوسان و عوامل و آدرس خانه های اطراف امجدیه {ورزشگاه شیرودی کنونی که فاصله کمی با سفارت امریکا داشت} و سرنخ ها گم نمی شدند. فرماندهان سپاه اول کار بنیانگذاری سپاه پادگان ولی عصر مقر فرماندهی ابوشریف بود. شورای فرماندهی سپاه نیز در خیابان پاسداران قرار داشت. زمانی که من وزیر سپاه شدم، پادگان قصر فیروزه را گرفتیم، به آنجا رفتیم و اسمش را شهید کلاهدوز گذاشتیم. ابوشریف از همان اول که به سپاه پیوست، داعیه فرماندهی داشت. اولین فرماندهی که شورای انقلاب انتخاب کرد، آقای جواد منصوری بود. بعد آقای عباس دوزدوزانی به فرماندهی رسید، که در دولت شهید رجایی وزیر ارشاد شد. بعد هم ابوشریف، مرتضی رضایی، و بعد از او محسن رضایی به دستور حضرت امام و پیشنهاد ما به فرماندهی سپاه منصوب شد. یکی از افراد تیمی که {آیت الله} لاهوتی را گرفتند، مدت ها محافظ من بود. می گفت: «سه روز قبل از آنکه برای دستگیری به خانه ایشان برویم، پسرش وحید را گرفته بودند و آقای لاهوتی به شدت عصبانی بود. وحید، که پس از دستگیری تصمیم گرفته بود خود کشی کند، یک روز {زیر بازجوئی} به دروغ گفته بود که با سران مجاهدین خلق در ساختمان آلومینیوم خیابان جمهوری قرار دارد. ماموران را بر می دارد و به آنجا می روند. بعد در فرصتی مناسب خودش را از طبقه چهارم به خیابان می اندازد و کشته می شود. آقای لاهوتی از خودکشی وحید خبر نداشت. زمانی که ماموران وارد خانه او می شوند، در حال نوشتن نامه ای سرگشاده به پسرش وحید بود. شاید خیلی ها از اینکه من این حقایق را می گویم ناراحت بشوند، اما این ها اسناد تاریخی است و باید گفته شود. من آن نامه نیمه تمام را دست آقای لاجوردی دیدم. حتما اکنون در اسناد دادستانی انقلاب وجود دارد. لاهوتی در جملاتی که به وحید نوشته بود، به امام اهانت مستقیم کرده بود، که از ذکر آن شرم دارم. وقتی می خواهند او را به زندان ببرند، اجازه می خواهد داروهایش را بیآورد. یکی از آن داروها آرسنیک بود. در زندان به مقدار زیاد آن را می خورد و خودش را می کشد. من این داستان را از آقای اصغر آجرلو شنیدم.» {آجرلو که بعدها همه کاره فوتبال شد، از بازجوهای دهه اول جمهوری اسلامی در زندان توحید و زندان اوین بود- راه توده} ترور شاپور بختیار در اخبار سی تیر 1359 آمده است که گروهی به نام پاسداران اسلام به ترور شاپور بختیار اقدام کردند. آیا شما با این گروه ارتباط داشتید؟ رفیقدوست: گروه نبود. یک برادر لبنانی بود به نام "انیس نقاش" یا "ابومازن"، که الان مفسر سیاسی و اقتصادی تلویزیون الجزیره و مطبوعات لبنانی است و ساکن ایران است. اول پیروزی انقلاب مرحوم شهید محمد صالح حسینی او را با من در لبنان آشنا کرد. او که بود؟ شهید سید محمد صالح حسینی، ایرانی الاصل، متولد نجف و ساکن لبنان بود. او از افراد معروف و سرشناسی بود که قبل از انقلاب با مبارزان ایرانی ارتباط داشت. من هم از قبل انقلاب با او ارتباط داشتم. تقریبا محافل سیاسی سوریه و لبنان او را می شناختند. یک برادر هم به نام سید محمد صادق داشت، که او هم الان خبرنگار مونت کارلو و الجزیره در ایران است. تحریکات علیه صدام حسین مقام معظم رهبری توصیه کردند که سید مهدی هاشمی را به سپاه آورده و او را مسئول واحد نهضت های آزادی بخش سپاه قرار دهیم. جنگ تازه شروع شده بود. یک روز سید مهدی هاشمی به شورای فرماندهی سپاه آمد و گفت که یک شخصیت عراقی به نام ایاد سعید ثابت ملقب به ابووائل، که در حزب بعث مافوق صدام بوده به سوریه فرار کرده است. گویا بعد از اینکه صدام کودتا می کند و روی کار می آید، ایاد سعید مخالفت می کند. می خواستند سر به نیستش کنند، که او با عده ای از طرفدارانش به سوریه می گریزد. مهدی هاشمی ادامه می دهد که اگر او را، که زمانی مقامی بالاتر از صدام داشته است، به ایران بیآوریم و در مقابل صدام علم کنیم، شاید خوب باشد. در مجموع موافقت شد. باز هم چون بنده مسئول لجستیک بودم، مامور شدم او و هفتاد هشتاد نفر از همراهانش را به ایران بیآورم. خانه ای را از بنیاد مستضعفان برای آن ها در نظر گرفتم، خانه ای بسیار بزرگ در خیابان ولی عصر، بلوار ناهید که حیاط و ساختمان بزرگی داشت. اعدام ترکمن ها اوایل پیروزی انقلاب، او را به ایران آوردم. اولین سالگرد انقلاب 22 بهمن 1358، در شمال میدان آزادی، خیابان محمد علی جناح جایگاهی درست کرده بودند. تانک ها می خواستند از جلوی جایگاه رژه بروند. عرفات روی جایگاه ایستاده بود. مردم آن قدر به عرفات علاقه داشتند که وقتی او را دیدند، به سمت جایگاه هجوم بردند. یک قسمت از جایگاه ریخت و چهار نفر شهید شدند. من و برادر منصوری، فرمانده وقت سپاه، روی جایگاه بودیم. آقای خلخالی هم آنجا بود. آن روزها ضد انقلاب در ترکمن صحرا شورش کرده بودند. بچه های سپاه با آن ها درگیر شده و سرانشان را گرفتند. من از خلخالی پرسیدم: با سران خلق ترکمن چه کار کنیم؟ چهار نفر را اسم بردم. گفت: این ها را همین الان اعدام کنید. گفتم: حکم اعدام است؟ گفت: بله. من هم زنگ زدم پادگان ولی عصر و آن ها را اعدام کردند. باز هم بنی صدر من یکی دو ماه قبل از ماجرای 14 اسفند 1359، خدمت امام رفته بودم. وقتی ملاقاتم تمام شد، به احمد آقا گفتم: من سئوالی از امام دارم. امام گفتند بپرسید. عرض کردم: آقا! من به عنوان یک مقلد از شما سئوال می کنم. شما آقای بهشتی و هاشمی و خامنه ای را خیلی خوب می شناسید. اینکه در مقابل آن ها از آقای بنی صدر دفاع می کنید، برای من سنگین است. امام حرف مرا قطع کردند و فرمودند: من به بنی صدر رای ندادم و از او دفاع نمی کنم. برای من بنی صدر مهم نیست، برای من آن یازده میلیون انسانی مهم هستند که به بنی صدر رای دادند. بعد سه بار تکرار کردند و گفتند: شما مطمئن باشید روزی که بفهمم آن ها رایشان را پس گرفتند، من هم هر چه به او دادم، پس می گیرم. چند روز بعد هم در یک سخنرانی عمومی گفتند: من هر چه به هر که دادم، پس می گیرم. حضرت امام از همان ماه های اول انتخاب بنی صدر متوجه می شوند که چه فاجعه ای اتفاق افتاده است. بزرگان هم مرتب خدمت امام می رفتند و ایشان باز هم می فرمودند که درست نیست ما اولین رئیس جمهورمان را برداریم، بگذاریم بلکه درست بشود. امام بیش از یک سال تحمل کرد و در مقابل همه ایستاد. من همیشه می گویم که از نظر من، بنی صدر احمق ترین آدم روزگار بود. حقش بود که از ریاست جمهوری مستقیم به قبرستان پاریس برود و جلو جلو آنجا دفن بشود. واقعا اگر امام را برای خودش نگه می داشت، می ماند. احمق بود. شاید هم آن تعداد رای موجب نوعی غرور و توهم قدرت در او شده بود. انتخاب فرمانده سپاه به تهران برگشتیم. باغی در شیان در دست تدارکات بود. به اتفاق آقای محلاتی و اعضای شورا به آن باغ رفتیم. محسن رضائی در جبهه بود. او آن موقع مسئول اطلاعات سپاه و قائم مقامش رضا سیف اللهی بود. ما از بعد از ظهر تا نزدیکی های غروب درباره کلاهدوز و یا برادر محسن بحث کردیم. آقای محلاتی با انتخاب برادر محسن مخالفت کرد. رای گیری کردیم. رضا سیف اللهی به جای محسن با حق رای شرکت کرده بود. کلاهدوز خودش به خودش رای نداد و از هفت رای، شش رای آورد. برای برادر محسن رای گرفتیم. سه رای آورد. من و کلاهدوز و رضا سیف اللهی رای داده بودیم. قرار شد فردا صبح بروم خدمت مرحوم حاج احمد آقا و بگویم شورای فرماندهی سپاه آقای کلاهدوز را انتخاب کرده است. صبح هنوز هوا روشن نشده بود، زنگ خانه را زدند. در را که باز کردیم، دیدم کلاهدوز عبایی به دوش انداخته و قرانی هم زیر عبا در دست دارد. گفت: حاج محسن! تو را به این قران، مرا فرمانده سپاه نکن. بحث مفصلی کردیم و من متقاعد شدم که از کلاهدوز صرف نظر کنم. ساعت 8 صبح به مرحوم حاج سید احمد آقا زنگ زدم و داستان بروجردی را تعریف کردم. بعد گفتم که در شیان کلاهدوز رای آورد و به این دلایل نپذیرفت. مرحوم حاج احمد آقا گفت: حق با کلاهدوز است. من هم با محسن موافقم. تو تلاش کن یک رای دیگر پیدا کنی و امروز تمامش کنید. فکر می کنم با فروتن، که مسئول روابط عمومی بود، صحبت کردم و رای موافق او را برای حاج محسن گرفتم.َ راه توده: دراینجا رفیقدوست نمی گوید کلاهدوز چه دلائلی داشته اما میتوان حدس زد که او اشاره به سوابقش در گارد شاهنشاهی کرده و این که اگر با آن سوابق فرمانده سپاه شود، تبلیغات علیه او شروع می شود. کلاهدوز بعدا درجریان جنگ ایران و عراق و بر اثر سقوط هلیکوپتری که سوار آن بود در کهریزک تهران کشته شد. |
January 9, 2016
خاطرات محسن رفیقدوست وزیر سپاه- 3 عاملین ترور بختیار اکنون در ایران چه می کنند!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment