«اسلام علیه خود میجنگد»
نوید کرمانی
متن کامل سخنرانی نوید کرمانی در مراسم دریافت جایزه صلح ناشران آلمان
دویچه وله: نوید کرمانی نویسنده ایرانی - آلمانی روز ۱۸ اکتبر ۲۰۱۵ جایزه صلح سال ۲۰۱۵ ناشران آلمان را دریافت کرد. او در مراسم دریافت جایزه در کلیسای پاول شهر فرانکفورت، به عنوان سپاس، نطقی ایراد کرد که متن کامل آن در زیر نقل میشود.
جناب آقای رئیس پارلمان آلمان، آقای شهردار گرامی، آقایان ریتمولر و میلر ارجمند، خانمها، آقایان!
وقتی خبر جایزه صلح ناشران آلمان به من رسید، درست در همان روز ژاک مراد را در سوریه ربودند. دو مرد مسلح وارد صومعه «مار الیان» در حومه شهرک قُریَتَین شدند و پدر ژاک را خواستند. آن دو او را در دفتر محقرش که همزمان اتاق نشیمن و خواب او هم هست، یافتند، دستگیرش کردند و با خود بردند. از آن زمان یعنی از ۲۱ ماه مه ۲۰۱۵ ژاک مراد نیز گروگان سازمان موسوم به «دولت اسلامی» شد.
من با پدر ژاک هنگامی آشنا شدم که در پاییز سال ۲۰۱۲ برای تهیه گزارشی به سوریه جنگزده سفر کرده بودم. در آن هنگام پدر ژاک جامعه کاتولیک شهرک قُریَتَین را سرپرستی میکرد و همزمان عضو «جماعت طریقت مار موسی» بود که در آغاز دهه ۱۹۸۰ در صومعه ویرانی که از دوره آغازین ظهور مسیح باقی مانده، تأسیس شده است. این جامعه کلیسایی، ویژه و یا حتا در مجامع مسیحی یگانه است زیرا خود را وقف مراوده با اسلام و عشق به مسلمانان کرده است.
اعضای این جامعه به همان اندازه که با دل و جان مناسک و مراسم کلیسای کاتولیک خود را انجام میدهند، با جدیت به آموزههای اسلام نیز توجه دارند و در مناسک ایشان نیز شرکت میکنند تا آنجا که در ماه رمضان همراه با مسلمانان روزه میگیرند.
به نظر دیوانگی و خندهدار میآید: راهبان و راهبگان مسیحی که خود میگویند شیفته اسلاماند. اما به راستی تا همین چندی پیش این عشق مسیحی−اسلامی در سوریه واقعیت داشت و در دلهای بسیاری از سوریان هنوز هم هستی خود را حفظ کرده است.
راهبان و راهبگان «مار موسی» با کار دستان خود، با نیکدلی و با دعاهای از صمیم قلب خود مأوایی را پدید آوردند که به نظر من آرمانی میآمد و به باور خود ایشان آشتی انجامین آخرالزمان بود، هرچند که نگفته باشند این مأوا پیشگام آن نوید است اما چنین احساسی را به ذهنشان میآورد.
صومعهای سنگی بازمانده از سده هفتم میلادی در اعماق متروک و دورافتاده کوه و بیابان سوریه که مسیحیان از سراسر جهان به دیدار آن میشتافتند ولی بیش از آنان همهروزه دهها و صدها عرب مسلمان به آنجا سر میزدند تا با خواهران و برادران مسیحی خود دیدار کنند، با ایشان به صحبت بنشینند، سرود بخوانند و سکوت اختیار کنند و در گوشه غیرمصوری از کلیسای ایشان بر سبیل فرامین اسلامی نماز بگذارند.
زمان کوتاهی پیش از آنکه من در سال ۲۰۱۲ به دیدار پدر ژاک بروم، موسس جماعت مار موسی پائولو دالولیو یک یسوعی ایتالیایی از سوریه اخراج شده بود چرا که گویا شدت انتقاد او به دولت اسد از حد گذشته بوده. دولتی که خواسته خلق سوریه که نه ماه تمام فریاد صلحآمیز آزادی و دموکراسی سر داده بود را با زندان و شکنجه و چماق و تیربار و سرانجام با کشتارهای فجیع و حتا گازهای سمی پاسخ داد، تا جایی که کشور را به یک جنگ داخلی فرو کشاند.
پدر پائولو همچنین به مخالفت با رهبری کلیساهای رسمی سوریه برخاست که در مقابل قهر دولتی مهر سکوت بر لب زده بودند. اما نه درخواست او از اروپاییان برای پشتیبانی از جنبش دموکراسیخواهی سوریه نتیجهای داد و نه تقاضای او از سازمان ملل برای ایجاد یک منطقه پرواز ممنوع یا دستکم فرستادن ناظر به منطقه، ثمری بخشید. او بیآنکه نتیجهای بگیرد، هشدار داد که اگر نیروهای سکولار و میانهرو تنها گذاشته شوند و از خارج فقط به جهادگران کمک برسد، جنگ مذاهبی بروز خواهد کرد.
آری، پدر پائولو بینتیجه کوشید دیوارهای بیتفاوتی ما را درهم بشکند. او خود در تابستان سال ۲۰۱۳ بار دیگر پنهانی به سوریه بازگشت تا برای رهایی دوستان مسلمانش که به چنگ «دولت اسلامی» افتاده بودند، تلاش کند اما خود گرفتار خشم آنان شد و از روز ۲۸ ژوئیه ۲۰۱۳ هیچ اثری از موسس جماعت طریقت مار موسی به دست نیامده است.
از آن پس مسئولیت اداره صومعه مار الیان تنها به گردن پدر ژاک افتاد که نهادش با پدر پائولو یکسره متفاوت است. او نه سخنران ورزیدهایست نه از ابهت و جذابیت ویژهای برخوردار است و نه شور و گرمای ایتالیاییها را دارد. او همانند بسیاری از سوریانی که من شناختهام، مردی است محترم، محتاط و بیاندازه مودب با قامتی بلند و موی کوتاه و چهرهای گشاده.
البته هنوز خوب با او آشنا نشده بودم که در مراسم نیایش او شرکت کردم. این مراسم مانند همه دعاهای کلیساهای شرقی با سرودهای دلانگیز همراه بود. پس از مراسم دعا به هنگام صرف ناهار ناظر بودم که پدر ژاک با چه لطفی با مومنان و متنفذان محل گفتوگو میکند. پس از اینکه مهمانان دیر را ترک کردند، مرا به مدت نیمساعتی به اتاق کوچکش برد و کنار تختخواب کمعرضش برایم صندلی گذاشت تا مصاحبه کنیم.
بیهیچ بیم و هراسی از دولت انتقاد میکرد و آشکارا از مشکلات جامعه کلیسایی خود میگفت. اما بیش از حرفهایش که مرا به شگفتی انداخت، چهرهاش بود که از خاطرم بیرون نمیرفت. احساس میکردم در برابر خدمتکار آرام و وظیفهشناس خدا و زاهد خویشتنداری نشستهام که اکنون تنها چون خداوند تسلای روح مسیحیان تحت فشار قریتین و رهبری جماعت صومعه را به او سپرده، بر این امر عمومی گردن نهاده است.
او آرام و آهسته و اغلب با چشمان بسته سخن میگفت. گویی میخواست آگاهانه از شتاب کم کند و این مصاحبه را به تنفسی میان دو وظیفه سنگینتر تبدیل سازد. با این وجود سخنانش کاملا دقیق بود و به نوشتارهای شیوا میمانست. در عین حال چنان روشن و از جنبه سیاسی تند و پوستکنده سخن میگفت که بارها از او پرسیدم آیا خطری ندارد اگر از او نقل قول مستقیم بیاورم؟ او در پاسخ، چشمان سیاه و پرحرارتش را گشود و با حالتی خسته سر تکان داد و گفت: «میتوانید همه را چاپ کنید، وگرنه نمیگفتم. دنیا باید بداند در سوریه چه میگذرد.»
باری، آن حالت خستگی پدر ژاک مرا بسیار متأثر کرد. شاید اصلا ژرفترین تأثیر را بر من گذاشت. این خستگی، خستگی انسانی بود که نه تنها پذیرفته بلکه تأیید کرده بود که فراغت شاید در زندگی بعدی ممکن باشد. خستگی یک پزشک یا یک مأمور آتشنشانی که به هنگام اضطرار توان خود را تنظیم میکند.
آری پدر ژاک به راستی در بحبوحه جنگ به عنوان کشیش پزشک و مأمور آتشنشانی هم بود. نه تنها برای روح وحشتزدگان بلکه برای تنهایی نیازمندانی که بدون پرسش از کیش و آیینشان در کلیسایش به ایشان خوراک و پوشاک و مسکن و پناه و به ویژه توجه و التفات تقدیم میکرد.
جماعت مار موسی تا همین اواخر، صدها بلکه هزاران فراری پناهجو را در صومعه خود جا و پناه داد که اکثر آنها مسلمان بودند. افزون بر این پدر ژاک موفق شد دستکم در قریتین صلح را، به ویژه صلح میان مذاهب را حفظ کند.
چه بسا به لطف همین پدر ژاک آرام و موقر بود که گروههای شبهنظامی چه نزدیک به دولت و چه اپوزیسیون حاضر شدند سلاحهای سنگین را یکسره از آن شهرک دور کنند. او افزون بر این توانست کشیشان منتقد کلیسا را متقاعد کند که تقریبا همه مسیحیان تحت سرپرستی او را از ترک منطقه باز دارند. به من میگفت: «ما مسیحیان به این کشور تعلق داریم هرچه هم گوش بنیادگراها نه در اینجا و نه در اروپا به این حقیقت بدهکار نباشد. فرهنگ عرب، فرهنگ ماست.»
میگفت که فراخوانهای برخی از سیاستمداران غربی که به شکل هدفمند میخواهند به ویژه مسیحیان عرب را پناه دهند، واقعه تلخی است که به او برمیخورد. میگفت همین غرب که اعتنایی به میلیونها سوری نکرد که صرف نظر از مذهبشان یکپارچه و صلحآمیز برای دموکراسی و حقوق بشر تظاهرات میکردند، همین غرب که عراق را به نابودی کشاند و گازهای سمی به اسد فروخت، همین غرب که با عربستان سعودی پیوند دوستی دارد و به این ترتیب پشتیبان اصلی جهادگران به شمار میآید، همین غرب حالا نگران عربهای مسیحی شده.
بعد پدر ژاک بیآنکه چهره درهم کشد، گفت: «این دیگر خندهدار است» و افزود: «این سیاستمدارها با حرفهای غیرمسئولانه درست به همین مسلکگرایی که ما را تهدید میکند، دامن میزنند.»
باری، مسئولیتی که پدر ژاک مانند همیشه بیسر و صدا به گردن گرفته بود، پیوسته سنگینتر میشد. اعضای خارجی جماعت او مجبور به ترک سوریه شدند و در شمال عراق پناه گرفتند. از آنها فقط ۱۱ راهب و راهبه سوری باقی ماندند که یک بخش در صومعه مار موسی و بخشی دیگر در صومعه مار الیان جا گرفتند.
جبههها در قریتین پیوسته عوض میشدند: گاه حکومت فرمان میراند و گاه شبهنظامیان اپوزیسیون. راهبان و راهبگان میبایست با هردو طرف کنار بیایند و در موقعهایی که شهرک در دست اپوزیسیون بود، مانند دیگر اهالی، حملههای هوایی را تحمل کنند. اما دیری نپایید که «دولت اسلامی» تا مرکز سوریه پیش تاخت. پدر ژاک چند روز پیش از ربودنش در این باره به خانمی از دوستان فرانسویش نوشت: «خطر «دولت اسلامی»، این فرقهٔ تروریستی که تصویر وحشتناکی از اسلام ارائه میدهد، به ما هم رسیده است» و ادامه داد: «تصمیم اینکه چه باید کرد، سخت است: آیا باید خانههامان را رها کنیم و برویم؟ اینکه بر ما سخت گران میآید. چقدر دردناک است که بپذیریم تک و تنهامان گذاشتهاند. به ویژه که جهان مسیحیت تنهامان گذاشته و بر آن شده که خود را از این جریان دور نگه دارد تا خطر را از خود دور بدارد. ما هم هیچ اهمیتی برای آنها نداریم.»
از همین چند سطری که بیگمان با عجله در یک ایمیل نوشته شده، دو مطلب آشکار میشود که هم ویژگی پدر ژاک را میرساند و هم برای من معیاری است برای روشنفکران. یکی جملهٔ «خطر «دولت اسلامی»، این فرقه تروریستی که تصویر وحشتناکی از اسلام ارائه میدهند، به ما هم رسیده است» و دیگر جمله مربوط به جهان مسیحیت: «ما هم هیچ اهمیتی برای آنها نداریم».
در اینجا پدر ژاک از جامعه غیر، دفاع و از جامعه همکیش خود انتقاد میکند. درست همان زمانی که آن فرقه وانمود میکند که با تکیه بر اسلام هیچ عملی جز اجرای نص صریح قرآن فرا راهش نیست و خطر حمله آنها پدر ژاک و جامعه کلیسایی او را مستقیما تهدید میکند، درست چند روز پیش از ربودنش تأکید میکند که این تروریستها چهره حقیقی اسلام را تحریف میکنند.
من خود به هر مسلمانی که در رابطه با «دولت اسلامی» فقط این مورد را یادآوری میکند که قهر هیچ نسبتی با اسلام ندارد، اعتراض میکنم. آنوقت یک مسیحی، یک روحانی مسیحی که بیم آن دارد که دگراندیشانی او را فراری دهند، تحقیر و توبیخ کنند یا حتا بکشند، بر توجیه ایمان غیر پا میفشارد. چنین خادم خداوندی عظمتی را آشکار میسازد که من تنها در اوصاف زندگانی قدیسان سراغ دارم.
کسی مانند من نمیتواند به این ترتیب از اسلام دفاع کند و اجازه چنین کاری را ندارد. مِهر به خویشتن، به فرهنگ خود، به کشور خود و همچنین به شخص خود با انتقاد از خود آشکار میشود، درحالیکه مِهر به دیگری، به شخص دیگر، به فرهنگ دیگر و همچنین به آیین دیگر، میتواند بسیار شورانگیزتر و بیچون و چرا باشد.
آری، پیششرط مِهر به دیگری، مهر به خویشتن است. اما عشق آن گونه که پدر پائولو و پدر ژاک عاشق اسلاماند، این عشق را تنها میتوان به دیگری داشت. در صورتی که عشق به خویشتن چون در معرض خطر خودپرستی، خودستایی و خودشیفتگی است، باید همیشه با گلهمندی، تردید و پرسشگری همراه باشد و این حقیقت امروزه چه اندازه با مهر به اسلام سازگاری دارد!
مسلمانی که امروزه در دل با آیین خود در جدل نباشد، به آن شک نورزد و منتقدانه درباره آن پرسشگری نکند، عاشق اسلام نیست. تنها در رابطه با خبرهای سهمگین و تصویرهای سهمگینتر از سوریه و عراق نیست که گروهی برای انجام هر عمل نابکار، قرآن را به میان میکشند و به هنگام هر سر بریدنی «الله اکبر» میگویند. در بسیاری بلکه در اکثر کشورهای اسلامی نیروهای حکومتی و نهادهای نزدیک به دولت، مدارس دینی و گروههای شورشی، تکیه بر اسلام را پیش میکشند؛ هنگامی که بر مردم خود ستم روا میدارند، زنان را مورد تبعیض قرار میدهند و دگراندیشان، دگرباوران و دگرباشان را تعقیب میکنند و فراری میدهند و کشتار میکنند: با تکیه بر اسلام، زنان را در افغانستان سنگسار میکنند، در پاکستان شاگردان مدارس را یکجا میکشند، در نیجریه صدها دختر را به بردگی میگیرند، در لیبی مسیحیان را سر میبرند، در بنگلادش بلاگرها را با تیر میزنند، در سومالی بازارها را بمباران میکنند، در مالی صوفیان و نوازندگان را به قتل میرسانند، در عربستان سعودی منتقدان حکومت را به صلیب میکشند، در ایران برجستهترین آثار ادبی روز را قدغن میکنند، در بحرین به شیعیان ستم روا میدارند و در یمن شیعیان و سنیان را به جان هم میاندازند.
شک نیست که اکثر قریب به اتفاق مسلمانان، ترور و قهر و سرکوب را رد میکنند. این تنها یک سخن درونتهی نیست بلکه واقعیتی است که من در طول سفرهایم به آن پی بردهام. آرزوی آزادی، برابری، زندگی مستقل و همزیستی همراه با رواداری آیینها، خلقها و زبانهای گوناگون کمتر از اروپا در آنجا بیان نمیشود. برعکس: کسی که آزادی در حق او امر بدیهی نیست، قدر آن را بیشتر میداند. همه خیزشهای سالهای اخیر در جهان اسلام، خیزشهایی برای دستیابی به دموکراسی و حقوق بشر بوده است. نه تنها انقلابهای اکثرا شکستخورده در تمام کشورهای عرب بلکه همه جنبشهای اعتراضی در ترکیه، ایران، پاکستان و همچنین شورشهایی که در رابطه با صندوقهای رأی در انتخابات ریاست جمهوری اندونزی پیش آمد، همه در همین راستا بودند.
افزون بر این موج پناهجویان فراری نشان میدهد که بسیاری از مسلمانان زندگی بهتر را در کجاها غیر از وطن خود سراغ میگیرند. هرجا که باشد حتما در قلمرو دیکتاتورهای مذهبی نیست. گزارشهایی که از موصل و رقه میرسند هم حاکی از شور و شوق مردم نیستند بلکه از هراس و درماندگی آنان میگویند. در ضمن فراموش نکنیم که این خود مسلمانان هستند که در خط مقدم جبهه علیه آن «دولت اسلامی» میجنگند: کردها، شیعیان، تیرههایی از سنیها و اعضای ارتش عراق.
اگر نخواهیم این تصویر غلط را ارائه دهیم که بنیادگرایان و منتقدان اسلامی هردو یک مطلب را میگویند، باید آشکارا به این حقایق اشاره کنیم. پیش از آنکه گفته شود اسلام علیه غرب میجنگد، باید گفت اسلام علیه خود میجنگد. این یعنی جهان اسلام دستخوش چنان درگیری درونی شده است که پیامدهای تکاندهنده آن در زمینه نقشه سیاسی و قومی منطقه با خطوط بطلان جنگ جهانی اول قابل قیاس است.
آن خاورزمین چندملیتی، چندآیینی و چندفرهنگی که من آن را از طریق آثار ادبی ارزنده سدههای میانه حین تحصیلاتم شناختم و در حین اقامتهای طولانی در قاهره و بیروت با آن روبرو شدم و به هنگام کودکی در تعطیلات تابستان در اصفهان با آن مواجه گردیدم و به عنوان گزارشگر در صومعه ویران و تهدیدشده اما همواره شاداب و سرزنده به آن عشق ورزیدم، این خاورزمین دیگر وجود واقعی نخواهد داشت، درست مانند جهان دیروزی که اشتفان تسوایگ در دهه ۱۹۲۰ با اندوه و دلتنگی از آن یاد میکرد.
مگر چه رخ داده است؟ قضیه این «دولت اسلامی» سخن تازهای نیست و با جنگهای داخلی عراق و سوریه هم آغاز نشده است. شاید روشهای آن را یکسره رد کنند اما جهانبینی آن وهابیگری است که هم اکنون در دورافتادهترین گوشههای جهان اسلامی در تکاپو است و زیر عنوان سلفیگری جوانهای اروپایی را هم به سوی خود میکشد. اگر بدانیم که ۹۵ درصد کتابهای درسی و برنامههای آموزشی «دولت اسلامی» با کتابهای درسی و برنامههای آموزشی عربستان سعودی یکی است، آنگاه پی خواهیم برد که تنها در سوریه و عراق نیست که جهان را صرفا به مجاز و ممنوع و انسانها را به «باایمان» و «بیایمان» تقسیم میکنند.
دهها سال است که به پشتوانه میلیاردی پول نفت، این طرز فکر را از طریق مسجدها، کتابها و تلویزیونها پراکندهاند که هرکس ایمان دیگری «جز ما» دارد بلا استثنا کافر است. پس او را ریشخند و تحقیق و ترور میکنند، به او توهین روا میدارند. وقتی هر روز انسانها را تحقیر میکنند دیگر جای شگفتی نیست هنگامی که سرانجام جان ایشان را هم بیارزش بدانند همانطور که ما خوب میدانیم در تاریخ آلمان چه گذشت.
اینکه اصلا چنین فاشیسم مذهبی ممکن شود و به فکر خطور کند، اینکه «دولت اسلامی» آن همه جنگجو و از آن بیشتر این همه هوادار در اختیار داشته باشد، اینکه اینها بتوانند به کشورها هجوم بیاورند و شهرهای میلیونی را بیهیچ مقاومتی اشغال کنند، این آغاز نیست بلکه در حال حاضر نقطه پایان یک زوال طولانی است. زوال، آنهم دقیقا زوال تفکر دینی است.
من در سال ۱۹۸۸ تحصیل خاورشناسی در دانشگاه را آغاز کردم. موضوع تحصیلی من مضمونهای قرآنی و شعر بودند. گمان میکنم هرکس این رشته را به صورت کلاسیک آن تحصیل کرده، به این مرحله میرسد که به خود بگوید آن گذشته دیگر ربطی به این آینده ندارد و در این رابطه کاملا دستخوش احساسات و عواطف میشود.
البته که آن گذشته همواره صلحآمیز و رنگارنگ نبوده است. اما من به عنوان زبانشناس در درجه نخست با عارفان، فیلسوفان، سخنوران و عالمان علوم دینی سر و کار داشتم. و من که چه عرض کنم، ما دانشجویان یکسره در شگفت بودیم از آن همه ابتکار، گستره معنوی، نیروی زیباییشناسانه و عظمت انسانی که در معنویات ابن عربی، سرودههای مولوی، تاریخنویسی ابن خلدون، ادبیات الهی عبدالقاهر جرجانی، فلسفهی ابن رشد، سفرنامههای ابن بطوطه و همچنین در داستانهای «هزار و یک شب» به آنها برمیخوردیم. اصالتی در اینهمه وجود داشت که اینجهانی بود و هست، معاشقهآمیز بود و هست و در ضمن فمینیستی بود و هست. این آثار همزمان یکپارچه متأثر از روحیات و آیات قرآن بودند.
هرچند این آثار گزارشهای روزنامهای نبودند اما واقعیتهای اجتماعی آن فرهنگ والا مانند هر واقعیت دیگری تیره و قهرآمیز هم بود. با این وجود این آثار نشان میدهند که در جهان اسلام همزیستی میتواند ممکن و حتا مسلم باشد.
هم اکنون هیچ اثری، حتا کوچکترین چیزی در فرهنگ دینی اسلام امروزی یافت نمیشود که بتوان آن را به گونهای از نظر ژرفا با آن آثار دوران تحصیل من مقایسه کرد. تازه من هنوز دربارهی دانشهای تجربی، معماری، موسیقی و هنر اسلامی چیزی نگفتهام که امروزه دیگر وجود ندارند. در اینجا مایلم تصویری از این فقدان در رشته خودم به دست دهم:
در آن زمانها این فکر وجود داشت که قرآن متنی ادبی همانند یک شعر است که درک و دریافت آن تنها از طریق دانش ادبیات امکانپذیر است. یک عالم دینی نه احتمالا بلکه مسلما همزمان یک کارشناس شعر و ادب و در بسیاری از مواقع شاعر هم بود.
امروزه اما استاد خود من نصر حامد ابوزید در قاهره متهم به کفر و از مقام استادی اخراج و حتا مجبور به طلاق شد، فقط به این خاطر که قرآنشناسی را به دانش ادبیات تعبیر میکرد. به عبارت بهتر، این روش دریافت قرآن که ابوزید برای ارائهی آن میتوانست به سرشناسترین مفسران تاریخ تأویل تکیه کند، امروزه حتا به عنوان یکی از امکانات تفسیر هم پذیرفته نیست. چنین تأویلی با اینکه جزو گونههای سنتی تفسیر قرآن به شمار میآید، مورد تعقیب، تنبیه و تکفیر قرار میگیرد.
این درحالیست که قرآن متنی است نه تنها موزون بلکه به زبانی رازآمیز مکنون و با استعارات چندمعنایی سخن میگوید. قرآن یک کتاب داستان نیست بلکه قطعه موسیقی و برخوانده سرودی است که دل شنوندگان عرب خود را با آهنگ و آوا و تلقین به شور و شوق میآورد.
علم الهیات اسلامی نه تنها به ویژگیهای زیباییشناختی قرآن توجه داشته بلکه بیان زیبای آن را به عنوان تأیید جنبه معجزهآسای این کتاب به شمار میآورده است. اما امروزه میبینیم که بر جهان اسلامی چه میرود، هنگامی که ساختارهای زبانی یک متن را نادیده میگیرند، آن را درست نمیفهمند و به آن هیچ توجهی نمیکنند.
حالا دیگر قرآن به مجموعه وردهایی تبدیل شده است که باید پاسخ هر پرسشی را به خوانندگانی بدهد که به دنبال معنی کلمات به ماشین جستجوگری رجوع کردهاند. نیروی زبانی قرآن به یک دینامیت سیاسی تبدیل شده است.
اغلب میخوانیم که اسلام باید از آتش روشنگری بگذرد یا اینکه باید مدرنیت بر سنت چیره گردد. اما این فکر شاید اندکی سادهلوحانه باشد در حالتی که گذشته اسلام بسی روشنگرتر از اکنون آن بوده و آثار پیشین آنگاه مدرنتر از بحثهای کنونی عالمان الهی امروز آن بوده است. گوته، پروست، لسینگ و جیمز جویس که شیفته فرهنگ اسلامی بودند به دیوانگی که دچار نبودند. آنها در کتابها و یادمانها چیزهایی دیدهاند که ما اغلب پدیدههای خشن اسلام کنونی به آسانی نمیتوانیم ببینیم.
شاید معضل اسلام بیش از آنکه سنت باشد، قطع رابطه نسبتا کامل با آن و از دست دادن حافظه تاریخی فرهنگی یعنی گونهای خاطرهزدایی باشد. مردمان خاورزمین همگی به دلیل استعمارزدگی و دیکتاتوریهای لائیک یک روند مدرنیستی خشن و از بالا را طی کردهاند. برای نمونه زنان ایرانی روسری را آرام آرام برنداشتند بلکه در سال ۱۳۱۵ خورشیدی سربازان به فرمان شاه وقت به خیابانها ریختند و به زور حجاب از سر زنان گرفتند.
مدرنیته مانند اروپا جریانی نبود که صرفنظر از شکستهای موضعی به عنوان یک روند رهاییبخش طی شود و دهها بلکه صدها سال ادامه یابد بلکه یک تجربه قهرآمیز بود. مدرنیته معنای آزادی را به ذهنها نمیآورد بلکه با استثمار و استبداد برابرنهاده میشد.
تصور کنید رئیس جمهور ایتالیا با خودرو خود وارد کلیسای پتروس مقدس شود با چکمههای خود بر روی مذبح کلیسا بجهد و با شلاق به صورت پاپ بزند. اگر چنین تصوری کنید خواهید فهمید چه معنایی داشت هنگامی که رضاشاه در سال ۱۳۰۷ خورشیدی با چکمههای خود به ضریح مقدس قم پا نهاد و در برابر خواهش امام جماعت که میگفت او نیز باید مانند هر عابد دیگری چکمهها را از پا در آورد، با شلاق به صورت آن روحانی کوبید.
در بسیاری از کشورهای خاور نزدیک به چنین واقعههای کلیدی برمیخوریم. این جوامع آرامآرام از گذشته خود جدا نشده بلکه آن گذشته را ویران کرده و کوشیدهاند از یادها بزدایند.
اکنون میپنداریم بنیادگرایان مذهبی که در جهان اسلامی که پس از شکست ناسیونالیسم در همه جا تقویت شدند، دستکم سنتهای خود را محترم بشمارند. اما آنها برعکس آن را انجام دادند: آنها از سویی ادعا میکردند به صدر و آغاز باز خواهند گشت، از سوی دیگر اما نه تنها به فرهنگ اسلامی اعتنایی نکردند بلکه سرسختانه با آن به ستیز برخاستند.
ما به این دلیل تنها از تخریب آثار باستانی توسط «دولت اسلامی» در شگفتیم که متوجه نشدهایم در عربستان سعودی هم اکنون هیچیک از آثار باستانی دیگر وجود ندارد. وهابیان آرامگاهها و مسجدهای نزدیکترین وابستگان پیامبر حتا خانهای که پیامبر در آن زاده شد را در مکه از بین بردهاند. جای مسجد تاریخی پیامبر در مدینه را یک ساختمان غولآسا گرفته و در همان مکانی که تا چند سال پیش خانهای قرار داشت که پیامبر با همسرش خدیجه در آن میزیست، هم اکنون یک آبریزگاه عمومی واقع است.
من در دوران تحصیل دانشگاهی جز قرآن به عرفان اسلامی و تصوف میپرداختم. عرفان، ما را به یاد پدیدههای جنبی و باطنی و پدیدههای فرهنگی زیرزمینی میاندازد. اما این فکر در رابطه با اسلام از ریشه نادرست است. تقریبا در سراسر جهان اسلام تصوف تا همین سده بیستم میلادی اساس خلق و خوی مذهبی مردم عادی بود و در بخشهای آسیایی اسلامی هنوز هم هست. افزون بر این تمدن پیشرفته اسلامی به ویژه ادبیات، هنرهای تجسمی و معماری از عرفان اسلامی کاملا متأثر بود.
عرفان به عنوان غالبترین صورت دینداری در زمینههای اخلاقی و زیباییشناختی نقش نیروی تعادلبخش را در برابر خشکاندیشی شریعتمداران ایفا میکرد. تصوف به پشتوانه ارزشها، داستانها و نواهای خود با برجسته کردن رحمت خداوندی و نشانههای لطف او در یکایک کلمات قرآنی، با جستجوی پیوسته در پی زیبایی در کیش و آیین، با شناخت حقیقت از طریق باورهای دیگر به ویژه اصل مهر به دشمنان که از مسیحیت گرفته بود، چنان تأثیرات ژرفی بر جوامع اسلامی گذارد که با دینپناهی نص صریح نمیشد بر آنها دست یافت.
تصوف به عنوان اسلام عملی، اسلام شرعی را از میان برنداشت اما آن را تکمیل و در زندگی روزمره مردم ملایمتر، عاطفیتر، نفوذپذیرتر و روادارتر ساخت و به ویژه با رقص و موسیقی و شعر به آن حسآمیزی بخشید که البته امروزه چیز زیادی از آن باقی نمانده است.
هرکجا که بنیادگرایان اسلامی مستقر شدند چه در سده ۱۹ میلادی در عربستان سعودی امروزی و چه همین اواخر در مالی، نخست جشنهای صوفیه و کتابهای عرفانی را ممنوع کردند، آرامگاههای شخصیتهای مقدس را ویران ساختند، موی سر صوفیان را از ته تراشیدند یا اصلا آنها را به قتل رساندند.
اما این تنها بنیادگرایان نبودند بلکه اصلاحطلبان و روشنگران دینی هم در سده ۱۹ و آغاز سده ۲۰ آداب و سنن این اسلام مردمی را عقبمانده و کهنه میدانستند. این دانشمندان و خاورشناسان غرب بودند که مانند برنده همین جایزه در سال ۱۹۹۵ آناماری شیمل آثار صوفیه را قدر دانستند، دستنوشتههای ایشان را تصحیح و منتشر کردند و از نابودی نجات دادند. هماکنون نیز تنها عده معدودی از روشنفکران مسلمان به سنتهای غنی خود میپردازند.
بخشهای متروک ویران پر از زباله در سراسر سرزمینهای اسلامی با ساختمانهای مخروبه تصویر دقیقی از افت اندیشه این آیین به دست میدهد. کافی است به بزرگترین مرکز خرید جهان در همسایگی خانه کعبه بنگریم که در بسیاری از نقشهها و تصویرها رخ مینماید.
هماکنون برج و باروی فروشگاههای گوچی و اپل به معنای واقعی کلمه از مهمترین مکان مقدس اسلامی، این بنای ساده و در عین حال پرشکوه که پیامبر خود در آنجا نماز میخواند، رفیعتر و بلندتر جلوهگری میکند. شاید بهتر بود بیشتر پی اسلام مادربزرگهامان میرفتیم تا پی اندرزهای اندیشمندان بزرگمان.
البته دستاندرکاران در بسیاری از کشورها بازسازی خانهها و مسجدهایی را آغاز کردهاند، اما برای همین کار هم باید نخست تاریخدانان هنر غربی یا مسلمانان غربزدهای مانند من پیدا میشدند و ارزش این کارها را مینمایاندند. افسوس که یک قرن دیر شد تا ما پیدا شویم زیرا دیگر ساختمانها ویران، فنون معماری فراموش و کتابها از ذهنها پاک شدهاند. چه خوب که لااقل گمان میکردیم برای مطالعه اساسی این امور زمان کافی داریم. اما اکنون من به عنوان خواننده کتابهای یادشده خود را باستانشناسی در یک منطقه جنگی میبینم که سرآسیمه و به این خاطر بدون تعمق بقایایی را جمع میکند تا شاید نسلهای بعدی بتوانند آنها را لااقل در موزهها مشاهده کنند.
البته همانگونه که در جشنوارههای دوساله و فیلم و در همین نمایشگاه کتاب امسال میبینیم، هنوز از کشورهای مسلمان آثار برجستهای به چشم میخورند، اما این آثار فرهنگی با اسلام ارتباط چندانی ندارند. هم اکنون دیگر فرهنگ اسلامی یا لااقل فرهنگ والای اسلامی وجود ندارد. این شور و غوغایی که امروزه به گوش و سر ما میخورند، بقایای ویرانههای یک انسداد نیرومند فکری هستند.
آیا امیدی هست؟
آنگونه که پدر پائولو بنیانگذار جامعه مارموسی به ما میآموزد، امید تا آخرین دم هم هست. امید، درونمایه اصلی آثار اوست.
مسلمانان قریتین فردای روزی که پدر ژاک شاگرد و نماینده پدر پائولو را ربودند، بیآنکه کسی ایشان را فرا بخواند، به کلیسا ریختند و برای شاگردش پدر ژاک دعا کردند. همین به ما هم امید میدهد که مهر و محبت مرز دینی، قومی و فرهنگی نمیشناسد و تأثیر خود را باقی میگذارد.
ضربهای که خبرها و تصویرهای «دولت اسلامی» وارد کرده چنان شدید بوده که نیروهای پادزهری آزاد کرده است. در میان مجامع شریعتمدار اسلامی نیز سرانجام علیه قهر به نام دین، مخالفت و مقاومتی پا میگیرد و چند سالی است که میبینیم هرچند کمتر در مرکز عربی اسلام اما به هر روی و بیشتر در کنارههای آسیایی و افریقایی آن سرزمین، در ایران، ترکیه و بیگمان در میان مسلمانان غرب، اندیشه مذهبی نوینی پدید میآید. به همین منوال بود که اروپا هم پس از ویرانگریهای جنگهای جهانی، خود را بازآفرید.
شاید بد نباشد در اینجا به ارزشمندترین پدیده سیاسی اشاره کنم که اصولا اروپا به آن جامه عمل پوشانده ولی چند سالی است که افزون بر سیاستمداران ما جامعه ما نیز سبکسرانه به طور آشکار به آن بیاعتنایی میکند و آن را کوچک میشمارد: به روند اتحاد اروپا.
بد نیست در اینجا اشاره کنم که همصحبتهای من در سفرهایی که به اقصا نقاط میکنم اروپا را به چه تعبیر میکنند: به یک نمونه یا حتا به یک آرمانشهر. کسی که نیاز به چنین اروپایی را از یاد برده، کافی است به چهرههای نزار، خسته و وحشتزده پناهجویانی بنگرد که همه چیز خود را رها کرده، پشت سر نهاده و جان خود را به خطر انداختهاند تا به سوی اروپای موعود خویش بیایند.
با بیان این نکته به جمله دوم پدر ژاک بازمیگردم که اهمیت آن را پیشتر ذکر کردم. همان جمله مربوط به جهان مسیحیت: «ما هیچ اهمیتی برای آنها نداریم».
بر من مسلمان نیست که مسیحیان جهان را سرزنش کنم که اگر به مسائل خلقهای سوریه و عراق وقعی نمیگذارند، چرا لااقل غصهی خواهران و برادران همکیش خود را نمیخورند. اما راست این است که من هم اغلب به این مسأله میاندیشم. هنگامی که به بیاعتنایی افکار عمومی در مقابل فاجعههای آخرالزمانی شرق برمیخورم. فاجعههایی که ما اینجا میکوشیم آنها را توسط سیمهای خاردار، کشتیهای جنگی، تصویرهای دشمنساز و درخشندههایی که چشم دل را کور میکنند، از خود دور نگه داریم.
از شهر فرانکفورت تا آنجا سه ساعت پرواز بیشتر نیست. آنجا که ملیتهایی را یکسره نابود میکنند یا فراری میدهند، دختران را به بردگی میگیرند، چه بسا برجستهترین آثار باستانی انسانی را با بربریت تمام منفجر میکنند و فرهنگها و با آنها اقوام باستانی و تنوع آیینی و زبانی را به نابودی میکشند. تنوعی که برعکس اروپا تا همین قرن حاضر تا اندازهای در آنجا حفظ شده بود.
اما ما چه میکنیم؟
ما تنها زمانی گرد هم میآییم و به پا میخیزیم که فراریان آن جنگ درهای ما را بکوبند یا یکی از بمبهای آن جنگ به ما هم اصابت کند مانند رویدادهایی که در هفتم و هشتم ژانویه در پاریس پیش آمدند.
چه خوب که جامعههای ما بر خلاف آنچه در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ رخ داد، آزادی جامعه را سپر ترور قرار دادند. جای خوشبختی است که بسیاری از مردم در اروپا و به ویژه در آلمان در محلهای خود به کار پناهجویان میرسند اما این اعتراضات و همبستگیها اغلب غیرسیاسی باقی میمانند. در جامعهی ما هنوز بحث گسترده دربارهی علتهای ترور و فرار مردم در نگرفته و اینکه تا چه اندازه سیاست خود ما میتوانسته در تقویت این فاجعههایی که آن سوی مرزهای ما در جریاناند، دست داشته باشد. ما نمیپرسیم چرا باید نزدیکترین شریک ما در خاورمیانه عربستان سعودی باشد؟
ما از اشتباهات خود درس نگرفتهایم وقتی پیش پای دیکتاتوری چون ژنرال سیسی فرش قرمز میاندازیم و ما درس اشتباه گرفتهایم وقتی با وجود دیدن پیامدهای فاجعههای جنگی عراق و لیبی باز خود را به هنگام کشتار خلقها از معرکه دور نگه میداریم. ما هیچ فکری برای جلوگیری از کشتاری که چهار سال است رژیم سوریه بر مردم خود روا میدارد، نکردهایم. ما وجود یک فاشیسم مذهبی تازه که قلمرو فرماندهی آن به بزرگی بریتانیای کبیر است و از مرزهای ایران تا حدود دریای مدیترانه کشیده شده را پذیرفتهایم.
آسان نیست که بگوییم چگونه میتوان یک شهر میلیونی مانند موصل را آزاد ساخت ولی ما اصلا چنین پرسشی را جدی مطرح نمیکنیم. جماعتی مانند «دولت اسلامی» با حدود ۳۰۰۰۰ جنگنده برای جامعه جهانی شکستناپذیر نیست و نباید باشد.
اسقف کاتولیکهای موصل یوحنا پتروس موشه در درخواست کمک خود از غرب و قدرتهای جهان برای بیرون راندن «دولت اسلامی» از عراق نوشت: «امروز به ما رسیدهاند، فردا به شما میرسند».
دلم نمیخواهد به ذهن خود راه بدهم که دیگر چه باید بشود تا ما به اسقف موصل حق بدهیم زیرا منطق تبلیغاتچیان «دولت اسلامی» اقتضا میکند که پیوسته مرحله بالاتری از وحشت را ارائه دهد تا در اذهان ما رسوخ کند. وقتی ما به خود هیچ تکانی ندادیم هنگامی که «دولت اسلامی» چند گروگان مسیحی را نشان داد که پیش از مرگ تسبیح به دست دعا میکنند، شروع به بریدن سر گروههایی از مسیحیان کرد. به محض اینکه ما این تصویرها را از تلویزیونهامان محو کردیم، «دولت اسلامی» پیکرههای موزههای موصل را به آتش کشید. به محض اینکه به آن پیکرهای ویران عادت کردیم، «دولت اسلامی» ویرانههای شهرهای باستانی نمرود و نینوا را با خاک یکسان کرد. به محض اینکه دیگر اعتنایی نکردیم چگونه «دولت اسلامی» ایزدیان را تارانید، آنها با تجاوزهای جنسی گروهیشان ما را تکان دادند. به محض اینکه پنداشتیم این پدیده سهمگین به عراق و سوریه محدود میشود، ویدئوهای هولناک از لیبی و مصر منتشر شدند و به محض اینکه به سر بریدنها و مصلوب کردنها عادت کردیم، باز به تازگی در لیبی قربانیان را سر بریدند و مصلوب کردند.
این ماجرا پایان ندارد. «دولت اسلامی» آنقدر فاجعه را شدت میدهد تا ما در زندگی روزمره خود در اروپا ببینیم، بشنویم و حس کنیم که این رعب و وحشت به خودی خود پایان نخواهد یافت. این ماجرا نه در پاریس آغاز شد و نه در لیون آخرین سر را بریدند. هر اندازه هم قضیه را بیشتر به صبر برگزار کنیم، امکانات کمتری خواهیم داشت یا به عبارت دیگر دیر خواهد شد.
آیا یک برنده جایزه صلح مجاز است که به جنگ فرا بخواند؟
من به جنگ فرا نمیخوانم فقط به این اشاره میکنم که جنگی در میان است و ما به عنوان نزدیکترین همسایگان آن باید در مقابلش موضع و شاید حتا موضع نظامی بگیریم. هرچه هست باید بسیار مصممتر از موضع تاکنونیمان که دیپلماتیک و به شیوه مدنی بوده، عمل کنیم زیرا پایان این جنگ دیگر فقط در سوریه و عراق امکانپذیر نیست. تنها قدرتهایی میتوانند به این جنگ پایان دهند که پشت سر ارتشهای متخاصم و شبه نظامیان ایستادهاند: ایران، ترکیه، حکومتهای کناره خلیج فارس، روسیه و همچنین غرب.
تنها زمانی حکومتهای ما وارد عمل میشوند که جامعههای ما دیگر این جنون را تحمل نکنند. گرچه هماکنون هر اقدامی هم که بکنیم به احتمال قوی اشتباهاتی هم خواهیم کرد، اما بزرگترین اشتباه این خواهد بود که در مقابل کشتار جمعی «دولت اسلامی» و رژیم بشار اسد که پشت دروازههای اروپا صورت میگیرد، منفعل بمانیم.
پدر ژاک در همان ایمیلی که چند روز پیش از ۲۱ ماه مه یعنی روز ربودنش زده مینویسد:
«هماکنون دارم از حلب میآیم. از شهری که در مرکز خاورزمین در کنار رودخانهی افتخار به خواب رفته است. این شهر اکنون به زنی میماند که وجودش را سرطان خورده است. همه مردم از حلب میگریزند، به خصوص مسیحیان بینوا. تازه فقط این مسیحیان نیستند بلکه همه مردم سوریهاند که دچار این کشتارها شدهاند. سرنوشت ما به ویژه در همین روزها که پدر پائولو آموزگار و بنیانگذار گفتوگو در قرن بیست و یکم مفقود شده، به روشنی ثبت شده است. این روزها که همه ما گفتوگو با هم را به عنوان دردی مشترک تجربه میکنیم. این دنیای بیدادگر که مسئول بخشی از قربانیان جنگ است، ما را به اندوه فرو برده است. دنیای دلار و یورو، دنیایی که مردم تنها خود، سعادت خود و امنیت خود را میبیند، درحالی که بقیه مردم جهان با گرسنگی و بیماری و جنگ دست و پنجه نرم میکنند. گویی تنها هدف آن دنیای اول جستن و یافتن سرزمینهایی است که بتوان در آنجاها جنگ راه انداخت و به تجارت اسلحه و جنگنده رونق بخشید. آخر این حکومتهایی که هیچ اقدامی برای پایان دادن به این کشتارها انجام نمیدهند، کار خود را چگونه توجیه میکنند؟ من برای ایمان خود نمیترسم، برای این جهان میترسم. پرسش این است: آیا ما حق حیات داریم؟ پاسخ آن معلوم است و همین جنگ پاسخی رسا به آن است. به هر ترتیب گفتوگوی حقیقی که امروز ما تجربه میکنیم، گفتگوی رحمت و شفقت است. پس شجاع باش عزیزم، من با تو هستم و ترا محکم در آغوش میفشارم. ژاک.»
دو ماه پس از ربوده شدن پدر ژاک «دولت اسلامی» در روز ۲۸ ژوئیه ۲۰۱۵ شهرک قریتین را اشغال کرد. اکثر اهالی توانستند در آخرین لحظه از آنجا بگریزند اما ۲۰۰ مسیحی به چنگ «دولت اسلامی» افتادند. پیکارجویان یک ماه بعد یعنی در روز ۲۱ اوت صومعه مار الیان را با بولدوزر ویران کردند. تصویرهایی که «دولت اسلامی» در اینترنت پخش کرده نشان میدهند که از آن بنای ۱۷۰۰ ساله سنگ روی سنگ باقی نمانده است.
دو هفته پس از آن واقعه یعنی در روز ۳ سپتامبر تصویرهایی در یکی از صفحات اینترنتی «دولت اسلامی» منتشر شد که چند تن از مسیحیان قریتین را نشان میدهد که با سرهای از ته تراشیده، چشمان بیحالت و چهرههای نحیف استخوانی در ردیف اول سالن یک مدرسه یا تالار مراسمی نشسته درحالی که همگی سراپا از حبس فرسودهاند.
در این عکسها تصویر پدر ژاک را هم میبینیم که با سری از ته تراشیده در لباس عادی نشسته و درماندگی از چهره و حزن و تشنج شدید از نگاهش آشکار است. او دستش را جلوی دهان گرفته گویی نمیخواهد آنچه میبیند را بپذیرد. در آن عکسها مرد چهارشانه ریشویی را میبینیم که بر سن تالار در لباس رزم نشسته و پیمانی را امضا میکند. پیمان با «اهل ذمه» که مسیحیان را زیر فرمان مسلمانان قرار میدهد. آنها نه اجازه دارند کلیسا و صومعهای بنا کنند و نه با خود صلیب و کتاب مقدسشان را حمل نمایند. کشیشهاشان مجاز به پوشیدن لباس روحانیان نیستند. مسلمانان اجازه شنیدن دعاها و خواندن کتابها و ورود به کلیساهای ایشان را ندارند. مسیحیان حق حمل اسلحه را ندارند و باید بیچون و چرا از فرمانهای «دولت اسلامی» اطاعت کنند. آنها باید همواره تعظیم کنند، هر بیعدالتی را بدون هیچ شکوهای تاب آورند و افزون بر اینها جزیه بدهند تا زنده بمانند.
خواندن مفاد این پیمان حال آدم را دگرگون میکند زیرا آفریدگان خداوند را به انسانهای درجه یک و دو تقسیم میکند و هیچ شکی باقی نمیگذارد که جز اینها انسانهای درجه سهای هم هستند که جانشان از این هم کمتر ارزش دارد. در این تصویرها پدر ژاک همچنان که دستش را جلوی دهان گرفته، با چشمان آرام اما کاملا افسردهای به ما نگاه میکند. او حساب کرده بود که شاید شهید شود اما اینکه جمعیت تحت سرپرستی او، کودکانی که او تعمید، همسرانی که او پیوند و پیرانی که او به آنها وعده مسح آخر داده بود، اسیر شوند، باید او را به جنون کشیده باشد، حتی آن خدمتگذار توانا و شکیبای پروردگار را.
آخر تنها به خاطر او بود که این اسیران در قریتین مانده و مانند بسیاری از دیگر مسیحیان سوریه را ترک نکرده بودند. اکنون پدر ژاک میپندارد که تقصیر از اوست. اما من میدانم که خداوند در حق او طور دیگری داوری خواهد کرد.
آیا امیدی هست؟ آری امید هست. امید همیشه هست.
متن این سخنرانی را نوشته بودم که پنج روز پیش در روز سهشنبه این خبر به من رسید: پدر ژاک مراد آزاد شد!
اهالی قریتین در یک عملیات پنهانی و ناگهانی او را از سلول انفرادیش آزاد ساختند. آنها به او لباس مبدل پوشاندند و او را به کمک بدویان از قلمرو «دولت اسلامی» خارج کردند. او هماکنون به نزد خواهران و برادران جمعیت کلیسایی «مار موسی» بازگشته است. عده زیادی که همه مسلمان بودند، در این اقدام رهاییبخش دست داشتند و جان خود را به خاطر یک کشیش مسیحی به خطر انداختند. بدین ترتیب مهر و شفقت از مرزهای دینی، قومی و فرهنگی فراتر میرود.
هر اندازه این خبر شادیآفرین و سرورانگیز باشد، باز نمیتواند از نگرانی شدید پدر ژاک بکاهد، زیرا اکنون زندگی آن ۲۰۰ اسیر مسیحی بیش از پیش در خطر است. افزون بر این هنوز از پدر پائولو آموزگار او و بنیانگذار جمعیت کلیساییش، همان کسی که عاشق اسلام است، هیچ اثری مشهود نیست. اما تا آخرین دم امید هست.
برنده یک جایزه صلح نباید به جنگ فرا بخواند اما اجازه دارد به دعا فرا بخواند.
خانمها و آقایان عزیز!
میخواهم از شما خواهش غریبی بکنم گرچه این خواهش در کلیسا آنقدرها هم غریب نیست. میخواهم از شما خواهش کنم که پس از سخنرانی من کف نزنید بلکه به جای آن برای پدر پائولو و ۲۰۰ اسیر مسیحی روستای قریتین دعا کنید.
برای آن کودکانی که پدر ژاک تعمید، همسرانی که او پیوند و پیرانی که او به آنها وعده آخرین مسح را داده است، دعا کنید.
اگر هم ایمان دینی ندارید، با آرزوی قلبی خود همراه آن اسیران باشید و همراه پدر ژاک که بیگمان در فکر و خیال است که چرا فقط او آزاد شده است.
مگر دعاها چیزی غیر از آرزوهایی هستند که به حضور خداوند بیان میشوند. من باور دارم که آرزوها با خداوند یا بدون او در جهان ما تأثیر میکنند.
بدون آرزوها هیچ سنگی بر سنگی برجا نمیماند. همان سنگهایی که ما سبکسرانه در جنگها ویرانشان میکنیم.
پس خانمها و آقایان عزیز! دعا کنید!
برای ژاک مراد دعا کنید، برای پائولو دالولیو و برای مسیحیان قریتین دعا کنید.
دعا کنید یا آرزو کنید که همه گروگانها و مردم سوریه و عراق خلاصی یابند.
چه خوب اگر که برای این کار به پا خیزیم تا در مقابل تصویرهای خوف و وحشت تروریستها، تصویری از برادری قرار دهیم.
سپاسگزارم.
No comments:
Post a Comment