دوستی از کشته شدنِ این سردار خبر داده بود. برایش نوشتم: کشته شدن سردار همدانی همینجوری نیست که خبرگزاری های مرعوب سپاه می گویند. احتمال می دهم این سردار در یک جنگ داخلی سپاه کُشانده شده. وی در این اواخر بشدت با جناب حجة الاسلام و المسلمین طائب – رییس سازمان اطلاعات سپاه – مشکل دار شده بود و این دو کارشان به یقه گیری هم رسیده بود.
محمد نوری زاد
سرنوشت احتمالیِ یک سردارِ متمرّد
یک: پیشنهاد می کنم اگر برایتان مقدور است نمایشِ " ازدواجِ آقای می سی سی پی" را در خانه ی هنرمندان تهران تماشا کنید. احسان فلاحت پیشه طراح و کارگردان جوان این نمایش، بهمراه دوستان هنرمندش توانسته اند به استانداردهای قابل قبولی از به صحنه بردنِ یک اثرِ ترجمه شده دست پیدا کنند.
دو: پدر و مادر عارف کوچولو به دیدنم آمدند و خبر دادند که مشکل ثبت نام کودکشان برطرف شده. کم مانده بود پَر در آورم از خوشحالی. می گویم: ما مگر چه می گفتیم و چه می گوییم؟ جز این که: یک کودک، معصوم تر از آن است که دستمایه ی نگرش های ناجوانمردانه ی حکومتی قرار گیرد و به اسم بهایی بودن از مدرسه اخراج شود و از همان کودکی به وادی نفرت فرو فرستاده شود؟ ایکاش می دانستیم خانه های بنا شده از خشتِ خام نفرت، حتماً فرو ریختنی اند. اگر چه بقایِ در و دیوارشان را به هزار آیه و حدیث بسپرند و ماندگاری سقف هایشان را به زرق و برق ولایت فقیه آذین ببندند.
سه: کشته شدن سردار همدانی اصلاً نه به گونه ای است که موجب خوشحالیِ کسانی شود که از وی و از فرماندهی اش آسیب دیده اند از سالهای 88 به این سوی. سردار همدانی می توانست یک پاسدار مردمی باقی بماند و با همان خاطره های خوب انسانی اش، گنجی باشد برای این روزهای مردم ایران. وی اما مثل بسیاری از پاسداران سپاه، ترجیح داد یک گورِ پدری نصیب مردم بکند و دو دستی ریسمان چاکریِ ولایت را بچسبد تا قپه های سرداری بر شانه هایش جلوس فرماید.
دوستی از کشته شدنِ این سردار خبر داده بود. برایش نوشتم: کشته شدن سردار همدانی همینجوری نیست که خبرگزاری های مرعوب سپاه می گویند. احتمال می دهم این سردار در یک جنگ داخلی سپاه کُشانده شده. وی در این اواخر بشدت با جناب حجة الاسلام و المسلمین طائب – رییس سازمان اطلاعات سپاه – مشکل دار شده بود و این دو کارشان به یقه گیری هم رسیده بود. سردار همدانی که البته دستش به خون مردم در سال 88 آغشته بود و افتخار می کرد به این که در تهران غائله ی فتنه گران را جمع کرده، این واخر علناً با طائب کل کل می کرد و به اصطلاح یاغی شده بود. با بروزِ این اختلاف، معمولاً برای یک سیستم اطلاعاتی و نظامی خوف این می رود که ای بسا فرد متمرّد در یکی از سفرهایش به جایی پناهنده شود یا اساساً ربوده شود. سپاهی که در یک حرکت فریبکارانه و ناجوانمردانه دست بکار می شود و خودش عده ای را به اسم دانشمند هسته ای از پا در می آورد و طبق برنامه رهبر را به خانه ی کشته شدگان می برد تا رهبر دستی به سر بازماندگان بکشد، چرا نباید یک سردار یاغی را در یک نقطه ی پر آشوب از پا در آورد و امضای داعش را پای ورقه ی مرگ وی بنشاند؟ به این نیز بیندیشید که پول هر فشنگی را که روس ها در سوریه شلیک می کنند و پول هر ساعت ساعت حضورِ سربازان روسی، از جیب مبارک مردم ایران بیرون کشیده می شود همینجوری!
چهار: شنبه بود و جلوی درِ ورودیِ زندان اوین شلوغ ترین روزش را تجربه می کرد. جوری که سر ساعت یازده سرگرد یاسینی با سه تا اتومبیل از کلانتری ولنجک آمد و با بلندگوی اتومبیل به همه گفت آنجا را ترک کنند. شاید آخرین کلمه ای که از بلندگوی اتومبیل شنیده شد "آقای نوری زاد" بود. رفتم جلو و سلام گفتم. در حالی که هم خودش هم همه ی افسرانش پیاده می شدند گفت: آقای نوری زاد این تجمع غیر قانونی است به همه بگویید اینجا را ترک کنند. این بگویم که: من و جناب سرهنگ یاسینی سابقاً بگو مگو داشتیم همینجا. که همان بگومگو به دوستیِ مختصری انجامید.
به وی گفتم: لطفاً بلندگویتان را بدهید تا از آن استفاده کنم. قبول نکرد. مردمی که آمده بودند شاید یکصد و پنجاه نفری می شدند. همه را ساکت کردم و با صدای بلند رو به جمعیتِ معترض داد زدم: دوستان، جناب سرهنگ یاسینی می فرمایند باید اینجا را ترک کنیم. من – نوری زاد - هستم اینجا تا ساعت دوازده. این دیگر به خود شما مربوط است که از اینجا بروید یا نروید. خیلی ها سرو صدا کردند که: ما هم هستیم. اما زور جناب سرهنگ و افسرانش چربید و از یکصد و پنجاه نفر، تنها پانزده نفر ماندیم و بقیه با جیغ و داد و اعتراض نرم نرم به سمت پایین رانده شدند. اینها همگی شاگردان آقای محمد علی طاهری بودند. ما پانزده نفر ماندیم تا ساعت دوازده. همانجا راهپیمایی کردیم و عکس دستجمعی گرفتیم و برای آزادی عزیزانمان کف زدیم همگی.
No comments:
Post a Comment