هادی غفاری از زندگی سیاسیاش میگوید: یک حکم اعدام هم ندادم… + تصویر
بخش اول مصاحبه تفصیلی حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری با روزنامه اصلاح طلب شرق:
وارد مؤسسه میشوم. از پلهها بالا میروم و در راهروی نسبتا طولانی، اتاقها را دنبال میکنم و مقابل یکی از آنها متوقف میشوم. درِ اتاق باز است. پشت میز به دیوار تکیه داده و در گوشی موبایل خود غرق شده است. اتاقی نسبتا بزرگ که همهچیزش بوی گذشته و کهنگی میدهد.بعد از سلام و مکثی کوتاه، گفتوگوی طولانی خود را با هادی غفاری آغاز میکنم؛ روحانی مبارز انقلابی که به واسطه عکسهایش با اسلحه در روز قیام خیابانی ٣٠ تیر سال ٦٠، بیشتر شهره است. نماینده سهدوره مجلس و رئیس مؤسسه الهادی. بعد از فوت امام(ره) تقریبا خبری از غفاری نیست. او در این سالها فقط به عنوان رئیس مؤسسه الهادی شناخته میشد. گفتوگو در همین مؤسسه انجام میشود. او برای اطمینان گوشی خود را هم در حالت ضبط قرار میدهد. به نظر میرسد پس زمینه گوشی تصویر خودش است. هرازگاهی رهگذری در آستانه در متوقف میشود و سری به نشانه سلام تکان میدهد. یک روحانی هم در میانه مصاحبه میآید. نامهای میدهد. غفاری دست به جیب میبرد. چند تراول را لای نامه به او برمیگرداند. میگوید برای جهیزیه دخترش کمک میخواهد. با او درباره وقایع روزهای سیام و سیویکم خرداد ٦٠، حضورش در دادگاه هویدا، نظراتش درباره قضاوتهای مرحوم خلخالی، مدیریتش در شرکت جوراببافی استارلایت و پسدادن آن، به گفتوگو نشستم. ماحصل آن را در پی میخوانید.
برخی نام شما را در عرصه سیاسی مترادف با تندروی میدانند، این عنوان را قبول دارید؟
من با یک مثال به پرسش شما پاسخ میدهم. زمانی است که شما از این در خارج میشوید و چادرتان لای در گیر میکند به من میگویید حاجآقا، چادر من لای درگیر کرده، لطفا در را باز کنید. اما موقعی شما سوار تاکسی میشوید، راننده تاکسی در را طوری میبندد که انگشت شما لای در میماند، خب عکسالعمل شما چه خواهد بود؟ با آرامش میگویید جناب آقای راننده، با عرض سلام و توفیق و سلامتی لطفا بایستید دستم دارد قطع میشود؟ یا با صدای بلند داد میزنید و با تحکم میگویید آقای راننده دستم قطع شد. شرایط کشور در سالهای ٥٣ و ٥٤ تا ٥٧ بهمثابه دست لای در است. سادهترین شکنجهها این بود که وقتی تخممرغ داغ برای بازجو میآوردند که بخورد، آن را زیر بغل شما میگذاشت و فریادتان به آسمان میرفت. با این رژیم چگونه برخورد خواهید کرد؟ این تندروی نبوده، واقعبینی بوده است. ببینید! سال ٦٠، منافقین با چاقو شکم پاره میکردند و دروغ میگفتند که میخواهند در اداره کشور سهیم شوند. شهیدبهشتی به رجوی پیشنهاد دادند که بیایید شما را شهردار تهران بکنیم. شهرداری تهران به جوان ٣٢ ساله نیاز دارد. اما او واکنش نشان میدهد که نخیر، ما فقط رئیسجمهور میشویم. اگر مجال مییافتند، میخواستند رهبر شوند. وقتی هم که نشدند، شروع کردند به زبان کارد و چنگال صحبتکردن، گازگرفتن و بمبگذاشتن و… با ادبیاتی از این دست.
سال ٦٠ با این وضعیت شما چهکار میکنید؟ سالهای بعد هم دورانی است که جنگ شده است. من راحت میتوانستم در خانه بنشینم و از تریبون مجلس چهار تا شعار آرام بدهم. چهارتا مرگ بر این و مرگ بر آن بدهم و به زن و زندگی و بچه و تشریفات و شغل بیندیشم. اما {آن زمان} یک سر من در فلان کشور «اسکات- بی» معامله میکند، هنوز به تهران نرسیده سر از جبهههای جنوب در میآورم، هنوز از جنوب به تهران نرسیده به کردستان میروم، هنوز از کردستان نرسیده به سوسنگرد میروم، تمام اینهایی که میگویم عکسهایش موجود است. بعد وقتی مجلس یک طرح مهمی دارد من با سرعت به مجلس بیایم، حتی به خانه هم نروم، با لباس جبهه آمدم مجلس، شب پای تابلو میخوابیدم که صبح به عنوان اولین مخالف صحبت کنم. به یاد دارم عدهای از نمایندگان یک طرحی را به مجلس آورده بودند که کسی که نماینده شد مادامالعمر بالاترین حقوق را دریافت کند. من ایران نبودم، وقتی از رادیو اعلام وصول را شنیدم بلافاصله سفرم را نیمهتمام گذاشتم و بازگشتم که خوشبختانه طرح آن سال رد شد.
کسی به فعالیتها و سبقه انقلابی شما ایراد وارد نمیکند. بحث در نوع رفتارهای شماست. شما جایی گفته بودید اگر شرایط امروز را داشتید، آن زمان اینگونه رفتار نمیکردید. میخواهم حول این بحث کنیم که اوایل انقلاب آن شدت از تندروی آیا واقعا جایز بود یا میشد عقاید انقلابی را داشت، اما برخورد بهتری انجام داد؟
بدونشک انسان در طول زمان تکامل پیدا میکند و متناسب با زمان و مکان جامعه تصمیم میگیرد. باید انسان را در ظرف زمان ببینید. ما متناسب با زمان برخورد کردیم، منتها شدت و حدت آن متفاوت است. آن زمان کجاندیشان زلف دختران را به نام انقلابیگری و حزباللهیبودن قیچی میکردند که کار درستی نبود. اما اینکه آیا من میتوانستم نرمتر و آرامتر برخورد کنم، بله، میشد. به قول امروزیها میشد کمی منطقیتر و دموکراتتر برخورد کرد. ولی شرایط زمان فرق میکند. من سال ٥٧ از داخل شکنجهگاه بازگشته بودم. از حوزه علمیه قم که فضای آرام داشت، نیامده بودم. روحیه زخمخورده از شکنجههای متعدد داشتم. خواهرم محکوم به اعدام شده و فرار کرده بود. مادر ٧٠ سالهام موقع نقلوانتقال از زندان به زندان دیگر در سال ٥٧ گریخته بود. پدرم زیر شکنجه شهید شده بود. جلوی چشم من بچه٤٠ روزه من را شکنجه میدادند که من اعتراف کنم. چنین روحیه زخمخوردهای در مقایسه با کسی که راحت بوده و فوقش با اعلامیهای مواجه شده است، فرق دارد.
یعنی حس انتقام داشتید؟
موضوع انتقام نیست، روح من زخمخورده، متلاشی و متلاطم بود.
زمانی که شما با این روحیه وارد عرصه عمل میشوید برخوردهای اینچنینی غیرممکن نیست…
من برخورد تند نکردهام. سال ٥٧ برخوردهای تندی با نهضت آزادی شد که البته من از مهندس بازرگان حلالیت طلبیدم و علنی هم گفتم. حتی چند وقت پیش که با آقای صباغیان بودم، به خودش گفتم، آقای صباغیان من در سخنرانی از شما حلالیت طلبیدهام که گفتند بله من شنیدهام و از مواضع بهحق شما تشکر میکنم. سال ٥٧، سال ٣٢ نبوده است. دوستان نهضت آزادی اشتباه بزرگشان این بود که سال ٣٢ را با سال ٥٧ اشتباه گرفته بودند. البته مهندس بازرگان آن زمان ٧٠ سالش بود و من ٣٠ ساله بودم. بیش از دو برابر من سن داشتند، تجربه فراوان و آیندهنگریاش بیش از یک جوان ٣٠ ساله بوده، طبیعی است که من اشتباهاتی در آن سالها داشته باشم. این حرف، حرف بدی است که از قول ملانصرالدین میگویند که حرف مرد یک کلام است. نه حرف مرد یککلام نیست. هرلحظهای که انسان بفهمد که راه را میتوانست درستتر برود، باید اصلاح کند. همانطور که برخورد ما این سالها بسیار آزادمنشانهتر شده است. اخیرا بحثی کردهام درباره اینکه برای همه – حتی دشمن خود- حقوق شهروندی قایل هستم.
چندتا تصویر از شما وجود دارد؛ عکسهایی از شما در ٣٠ خرداد ١٣٦٠ و اسلحهای که روی مینیبوسی به دست گرفتهاید. درباره آن روز صحبت کنید. شما مسئولیتی به جز نمایندگی مجلس در آن سالها نداشتید. به چه عنوان آن روز در خیابان بودید؟
٣٠ خرداد، ٦٠ گروه معاند نظام اسلامی، در یک حرکت، به براندازی سریع اقدام کرده بودند، من کسی هستم که روحیه طلبکاری ندارم و همیشه خودم را بدهکار به انقلاب میدانم. من کسی هستم که میدانم چه کردهام. یک بار کسی با من شوخی کرد که انقلاب فرزندان خود را میخورد که من گفتم بله، درست است. ولی من فرزند انقلاب نیستم. من مادر انقلاب هستم. مادر لقمه بزرگی است که بهراحتی نمیتوان آن را خورد. کسی که میخواهد من را بخورد، خودش خفه میشود. امام واقعا در ٣٠ خرداد احساس خطر جدی کردند، براندازهایی که بعدا به صدام پناه بردند. از یک سو جنگ بود، از طرف دیگر در گنبد و ترکمن صحرا عدهای سر به شورش گذاشتند، یک عده در جنوب کشور به نام خلق عرب، یک عده، در آذربایجان به نام خلق مسلمان تحرکاتی را آغاز کرده بودند. خلاصه جایجای کشور به تحریک خارجیها برآشفته بود. باید چه کار میکردیم؟ طبیعی بود که باید با اسلحه از نظام دفاع میکردیم و این کار را کردیم.
آن روز چه کاری در خیابان انجام میدادید؟
من بهعنوان یکی از کسانی که صاحب این انقلابم، میدیدم که انقلاب را دارند تجزیه میکنند.
یعنی تشکیلاتی داشتید و هدایت میکردید؟
نه. یکی از مشکلات من در زندگی این بود که عنصر تشکیلاتی نبودم، خودم را بزرگتر از تشکیلات میدانستم. حالا هم همینطور.
یعنی آن روز کسی نبود که شما بخواهید هدایتش کنید و خط بدهید و بگویید اینجا برود یا این کار را بکند؟
نه. همانطور که میدانید در تاریخ همه کشورها، عدهای هستند که ذاتا پیشگاماند. در دبیرستان این را امتحان کردم. در ساعت ورزش چه پسر و چه دختر، یکی، دو نفر پیشقدم میشوند و بقیه را به والیبال یا هر ورزش دیگری دعوت میکنند. جلو میافتند و یار میگیرند. یک عده هم گوشهای میایستند و میپرسند من یار کی شدم؟ من از همان اوایل جز آنهایی نبودم که بپرسم من یار کی شدم؟ همیشه اینطور بوده که چه کسی یار من شده؟ این ذات من است. واقعیت وجودی من این است.
آن روز از اسلحهتان هم استفاده کردید؟
خیر، سمبلیک بود. اسلحهای بود که من قبل از انقلاب با چه جانکندنی از هزار کیلومتر آنورتر آورده بودم. فکرش را بکنید که یک اسلحه را هفت قسمت و این هفت قسمت را هم در پالان یک الاغ قایم کنید. از چند کشور رد کنید. بعد به کردستان بروید. در کردستان ترکیه الاغ اجاره کنید و ناشناس بفرستید. جانکندن بود. بعد آن را وارد کشور کنید. این سیر طولانی را با چهرههای مبدل سپری کردم. من سال ٥٧ در کشور با چادر زندگی کردم. چادر سر میکردم. چون از اعدام فرار کرده بودم. من دو بار از اعدام گریختهام. دو بار تبعید شدهام که هر دو بار من را پیدا نکردهاند.
همین الان، هنوز پرونده من وجود دارد. یکی از دوستان بنیاد شهیدی میگفت در پروندههای ایثارگران و آزادگان هیچ پروندهای به شلوغی پرونده شخص شما نیست. حتی یکبار هم در جلسهای که با مسئولان داشتم، درباره مسائل ٨٨، میگفتند شما هفت چیز دارید بقیه ندارند. یکی عقبه تاریخی شماست. همه میدانند که هفت پشت من شهید است. پدرم، پدرش و… چهار نفر از اجداد من در آذرشهر یکجا دفن شدهاند – در مسجد شهدا- آنجا قبلا مسجد نبود. اینها را دفن کردند و بعد از آن مسجد ساختهاند. {باوجوداین} من از اسلحه نفرت دارم. باوجوداین، شبهای انقلاب با اسلحهام حرف میزدم. برای اینکه تنها راه گرفتن حقوق یک ملت مظلوم بود. ما در گذشته برای آنکه یک نظام انسانی اخلاقی، اسلامی و کاملا دموکرات براساس آرای مردم بهوجود بیاید، تلاش کردیم. نمیخواستیم مبارزه مسلحانه کنیم. جایی بود که در تنگنا گیر کرده بودیم. در میدان امامحسین گروهی مسلحانه ایستاده بودند، باید میگفتیم ما را بکشید؟ چهکار کنیم؟ طبیعی بود…
میگویید با اسلحهتان حرف میزنید؟ آیا این استعاره است؟
نه. من با اسلحهام حرف میزنم، نجوا میکنم. یک معشوق با عاشقش چگونه حرف میزند؟! یک خاطرهای بگویم؛ ما دبیرستان که میرفتیم سال آخر دبیرستان، چهار دانشآموز بودیم که با هم همکلاس بودیم. هممحل بودیم. یکی از این چهار نفر عاشق دخترخانمی شد. خانه او با خانه ما صد قدم فاصله داشت. یکبار داشتم برمیگشتم که او من را ندید. دیدم او داشت با آجر خانه معشوق حرف میزد. من پشت تیربرق قایم شدم. سه، چهار دقیقه با آجر صحبت کرد، بعد آجر را بوسید. من نتوانستم خود را کنترل کنم و پرسیدم داشتی با آجر حرف میزدی؟ مگر آجر هم شعور دارد؟ گفت برای تو نه. گفتم مگر آجر احساس دارد؟ گفت برای تو نه. این خانه معشوق من است که بعدها هم با آن دختر ازدواج کردند.
اسلحه برای شما این حکم را داشت؟
بله، برای من این ابزار دفاع از هویت ملی یک ملت بود. نه خودم، من خودم مهم نبودم. اگر من مهم بودم دنبال کار و زندگیام میرفتم.
قبل از انقلاب از اسلحهتان استفاده کردید؟
ابدا.
پس برای چه اسلحه بههمراه داشتید؟
برای دفاع. یکی، دو مورد پیش آمد که اسلحه بکشم و کاری کنم که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
آن یکی، دو مورد چه بودند؟
در اهواز. سخنرانی من در اهواز در ١٣ فروردین ٥٧ مشهور است. من سال ٥٤ ازدواج کردم و از آن زمان هرجا که مبارزه کردهام، در تمام لحظات همسرم با من بوده و یک گام بدون او مبارزه نکردهام. در اهواز سخنرانی تمام شد. داشتند برقها را خاموش میکردند تا من فرار کنم. پلیس کنتور و همه سیمهای برق را طوری دستکاری کرده بود که امکان خاموششدن نداشته باشد. بالاخره خانمم به من کمک کرد و من با چادر فرار کردم.
احتمالا چادر خانمتان را گرفتید؟
خیر، چادر اضافه همراهمان بود. در همه سالها همسرم همیشه یک چادر اضافه همراهش بوده است. در طول این سالها همیشه خانم من دوچادره بود. گاهی دو تا چادر سر میکرد. وقتی از منبر پایین آمدم. چادر را سر کردم. آن زمان مردم در حال شعاردادن بودند و میگفتند مرگ بر این حکومت فاشیستی. پلیس هم شروع کرده بود به زدن جمعیت که شهید کتانباف همانجا افتاد و شهید شد. خودم جنازهاش را روی دست پدرش دیدم. داشتیم از معرکه خارج میشدیم. در خیابان تختی اهواز یک شورلت آجریرنگ سرعتش را کم کرد که چهار نفر ساواکی داخل آن بودند. پیاده شدند و جلو آمدند. یک نفر از ماشین پیاده شد. خانم من و مرا هم برانداز کرد.
شما آنموقع چادر سرتان بود؟
بله، رویم را هم گرفته بودم. که خیلی سخت بود با قیافه مردانه با ریش و سبیل همه را قایم کنید. بعد یک لحظه تصمیم گرفتم چادرم را بندازم و درگیر شوم. بالاخره یا کشته میشوم یا از صحنه فرار میکنم. هیچوقت قصد من کشتن نبود. بلکه هدف من دفاع بود.
آنجا اسلحه را کشیدید؟
خیر نکشیدم، بهدرستی بهخاطر دادم، انگار همین لحظه است. شاید به اندازه پنج ثانیه در ذهنم گذشت که چادر را بیندازم و شروع کنم. چون دفاع بدنی را قبلا آموخته بودم. در فلسطین دوره دیده بودم. آن آقا مدتی براندازمان کرد و گفت برویم. هر دو خانم هستند. باور کرد ما هر دو خانم هستیم. اینطور طبیعی رفتار کردیم. من نفس راحتی کشیدم. کار به اینجا هم کشید اما بحمدالله از اسلحه استفاده نکردم. حتی یکبار هم از اسلحه استفاده نکردم. بعد از انقلاب هم مسلح بودم. تا زمانی که آقای خامنهای فرمانی صادر کردند کسانی که اسلحه دارند، آن را تحویل دهند. من با کمال میل، همه اسلحههای شخصی خودم را تحویل دادم. حتی یک فشنگ هم نگه نداشتم.
چه اسلحهای داشتید؟
من یک کلت خیلی زیبا داشتم که آمریکایی بود. یک اسلحه داشتم که از دست یک سرهنگ اسرائیلی گرفته بودم… .
زمانی که در فلسطین آموزش میدیدید؟
بله، در مرز فلسطین، وقتی افسر زمین خورد، من اسلحه را برداشتم. او فکر کرد حالا به او شلیک میکنم. خود را عقب کشید. نزدیک منطقههای جنوب لبنان بودیم. مسلسل M١٠ بود. یک خودکار هم داشتم که یاسر عرفات به من داده بود. شکل خودکار بود ولی اسلحه بود. فشنگ ریز میخورد. از یکی، دو متری که شلیک میکردی، میکشت. از خودکار معمولی کمر کلفتتر بود. نوک خودکار چیزی نمینوشت. فقط برای شلیک بود. همیشه این خودکار در جیبم بود. اما در طول این سالها یکبار هم از آن استفاده نکردم. ولی اگر به حادثه میخوردم این همراهم بود. یکبار کنار یک رودخانه دستگیر شدم. آن خودکار همراهم بود. آن خودکار را به آب انداختم. هرچه من را زدند که چه بود انداختی، من چیزی نگفتم.
همین چیزهایی بود که قبلا گرفته بودید؟
بله، همه اسلحههای قدیمی بودند که در گاوصندوق محافظت میکردم. همراه پسرم، که آن زمان دبستانی بود، به بخش لجستیک ارتش رفتیم و آن را تحویل دادیم.
در ٣٠ یا ٣١ خرداد، دو، سه نفری را بازداشت کردهاید که یکی از آنها همسر آقای بنیصدر بود. آنها را چگونه دستگیر کردید؟ چه اتفاقی برای آنها افتاد؟
سخنان خانم بنیصدر را از تلویزیون بیگانه شنیدهام. صددرصد دروغ است. خانم بنیصدر بههمراه آقایی به نام علی حسینی که یکی از اقوامش بود، عوامل خیابانی را هدایت میکردند. ما اینها را دستگیر کردیم.
چگونه آنها را شناسایی کردید؟
من خانم بنیصدر را میشناختم.
یعنی در خیابان آشکارا بودند؟
بله، داخل بنز نشسته و مرکز فرماندهی عملیات بودند.
چطور از داخل ماشین فرماندهی میکرد؟
بسیاری که اینها را دقیق نمیشناختند، دنبالشان راه افتاده بودند.
بعد شما بنز را دیدید و شناسایی کردید و… .
بله، آنها را پیاده کردم. بنز را به پاسدارها دادیم که آنها تحویل سپاه بدهند. خانم بنیصدر را سوار ماشین دیگری کردیم و به دادستانی انقلاب بردیم. آقای بهشتی شبانه به من زنگ زد که خانم را آزاد کنید که شبانه برود که من هم این کار را کردم. من نزد آقای بهشتی رفتم و ماجرا را تعریف کردم که ایشان هم قبول کردند؛ اما گفتند اگر او را آزاد نکنیم، ممکن است برای ما حرف درست کنند که یک زن را دستگیر کردهاند.
آن روز کس دیگری را هم دستگیر کردید؟
نه هیچکس دیگری را نگرفتیم. عده کمی آنجا بودند که مردم علیه آنها شعار دادند: «سوسولا کوشن، تو سوراخ موشن» و آنها فرار کردند. فقط از ٣١ خرداد، در میدان ولیعصر، قیام مسلحانه کردند.
شما هر دو روز در خیابان بودید؟
بله، هر دو روز در خیابان بودم.
بهغیر از مجلس، به چه جایی گزارش میدادید؟
فقط به امام و احمدآقا. آن زمان آقای مهدویکنی وزیر کشور بود. به من گفت شهر را شلوغ کردی. من با عتاب گفتم: کشور دارد از دست میرود. در میدان ولیعصر چهارهزارنفر مسلح بود. من یک نفر را آن زمان میشناختم به نام برادر بهرام که بعد فرماندار ابوموسی شد. یک فیات آبیرنگ قراضه قدیمی داشتیم و خواستیم به خیابان ولیعصر برویم. بچههای سپاه مانع ورود ما به میدان ولیعصر میشدند. من از پیادهرو رفتم و به ظهیری هم گفتم از پیادهرو برود. بهرام هم بود که بعد از انقلاب دیگر او را ندیدهام. آقای ظهیری از توی پیادهرو رفت. من که وارد خیابان ولیعصر شدم، مردم دنبال من آمدند و سد را شکستند. چون من با سرعت با فیات وارد خیابان شدم، با سرعت تمام به وسط جمعیت زدم. همه گریختند. چهار هزار نفر مسلح از ما چهار نفر فرار کردند. بالاتر از میدان ولیعصر یک خوابگاه بود که بسیاری از افراد مسلح به آنجا گریختند. ما در را بستیم. به بچههای دادستانی اوین زنگ زدیم. آمدند و تمام.
نقش شما در جمعکردن اوضاع چقدر است؟
همه نقش را من ایفا کردم. در قامت یک فرمانده، من نقش را ایفا کردم. اما نه تیری شلیک کردم، نه کاری کردم. بلکه نیروها را رهبری کردم.
پس چرا آقای مهدویکنی به شما گفته بود، تند میروید؟
برای اینکه رهبری میکردم. اتفاقا آقای مهدویکنی بسیار دموکرات بود. به حقوق شهروندی احترام میگذاشت. او اتفاقا انقلابی بود و برای انقلاب بسیار کتک خورده بود و اتفاقا رادیکال بود. خودش هم تند بود.
ولی شما از آن تندتر بودید.
برای اینکه من میدانستم چه خبر است. ایشان در اتاق نشسته بودند و من در خیابان و شاهد همهچیز بودم.
ایشان از این حرف شما خطاب به خودشان بهعنوان وزیر کشور، ناراحت نشده بود؟
نه. چه ناراحتیای! کشور که متعلق به ایشان نبود.
به چه شیوهای گزارش میدادید؟
تلفنی. ما ٢٤ساعته با حاجاحمدآقا تلفنی حرف میزدیم. بیسیم داشتم. بلافاصله خبر میدادم. حتی یکی، دو مورد بود که مثلا میگفتم چهکار کنم که میگفتند تصمیم بگیر. آقای مهدویکنی علیه من نبود، آن روز همه میدانند که هادی غفاری تهران را اداره کرد. البته در این اوضاع نهضت آزادی هیچ دخالتی نداشت. یعنی به آنها تهمتی نزنیم. درست است که آقای صباغیان و بازرگان و… به ما انتقاد میکردند. اما آدمهای محترمی بودند. اینها در خط دشمن نبودند. مردان باوقار و باشخصیتی بودند. مشکل این بود که روش همدیگر را قبول نداشتیم.
یکی، دو تا صحنه معروف از مجلس وجود دارد که در آن به نقش شما اشاره میشود، اما شما گفتهاید که تشابه اسمی بوده و شما نبودید. ماجرای درگیری آقای صباغیان و قرهباغی که بعد یکسری دیگر از نمایندگان وارد درگیری میشوند و آقای معینفر وارد صحنه میشود. شما میگویید، معینفر را کتک نزدهاید. اما معینفر میگوید دقیقا آقای غفاری من را کتک زد.
دروغ میگوید، دروغ.
اما میگوید کسی که من را میزد، یادم هست.
شب اول قبر به هم خواهیم رسید. آقای معینفر را زده بودند، آن لحظهای که من معینفر را دیدم، – بینی و بینالله اگر اغراق کنم- آقای معینفر را زده بودند، بد هم زده بودند. اگر گفته من زدهام، دروغ گفته است.
هم او گفته، هم آقای سحابی.
آقای عزت سحابی ایستاده بود بالای سر معینفر، رو به من کرد و گفت، آقای معینفر را کشتید. من گفتم، من این کار را نکردم. بعد به او گفتم همین را میخواستید.
معینفر میگوید، نه عمامه افتاد و نه عبای قرهباغ پاره شد.
دروغ میگوید. عکسهای آن روزها در آرشیو مجلس وجود دارد. اتفاقا این داستان را من یک بار دیگر هم گفتهام. حالا هم میگویم. شب قبل از این اتفاق، آقای رفسنجانی ما را صدا زد و گفت اینها قرار است شلوغ کنند. شما دوستان آرامشتان را حفظ کنید و دخالت نکنید. ما با آقای هاشمی بیعت کردیم. آقای صباغیان آمد. صحبت کرد. هرچی از دهانش آمد، به جناح ما گفت. ١٠ دقیقهاش، ٢٠ دقیقه شد و ادامه داد. آقای هاشمی چند بار زنگ را زد که آقای صباغیان این کار را نکنید. بگذارید مجلس بهآرامی اداره شود. اما آقای صباغیان تمام نکرد و نیمساعت بعد هم صحبت کرد. بعد از آن، آقای قرهباغ که ٦٨ سالش بود، از عقب مجلس بلند شد و داد زد که آقای هاشمی اگر شما عرضه اداره مجلس را ندارید، ما بلدیم. آمد آقای صباغیان را از پشت تریبون پایین کشید. آقای صباغیان زمانی که میخواست از خودش دفاع کند، عمامه آقای قرهباغ افتاد. نمیدانم قصدش از این کار عمدی بود یا نه. وقتی عمامه پایین افتاد خون حزباللهی خطامامی مجلس به جوش آمد؛ بعد، آقای بشارتی بلند شد و درگیری پیش آمد.
شما کی رفتید؟
من اصلا آن سمت نرفتم. من به سرسرای مجلس رفتم. در راهروی مجلس، آنجا دیدم که آقای معینفر افتاده، شکمش بالا و پایین میرود. کاملا یادم است. آقای مهندس سحابی ایستاده بود. بعد گفت آقای غفاری کشتیدش. من به آقای معینفر این را گفتم که «آقای معینفر این را میخواستید».
در این ماجرا همه دارند به هم پاس میدهند. آقای غفاری بالاخره این میان چه کسی راست میگوید؟!
شب اول قبر!
یعنی تا آن موقع باید صبر کرد؟!
هرکسی از ظن خود شد یار من؛ در آن شرایط، چه کسی یادش است که چه کسی بر سرش زده؟
میگوید کسی که توی سر من زده را بهخاطر دارم.
نمیخواهم تهمت بزنم، قطعا اشتباه میکند؛ چون مرد محترمی است.
خود معینفر میگوید قبل از اینکه وارد مجلس شوم، در پارکینگ شعارها علیه ما شروع میشد تا داخل مجلس. شما در آن گروهها بودید؟
اصلا. اگر یک جا عکس یا یک نوار از من پیدا کردید!
خیلی چیزها ثبت و ضبط نشده است.
چرا. تمام شرح مذاکرات، حتی گوشه و کنار را نوشتهاند. اگر چیزی از من پیدا کردید. من حرفم را پس میگیرم؛ ولی من چون بهعنوان یک نیرو و جریان اصلی بودم هجمه علیه ما خیلی زیاد بود.
در بحث دادگاههای انقلاب، بحث اعدام هویدا قبل از صدور رأی را بارها تکذیب کردهاید. در زمان دادگاه هویدا، شما به چه عنوانی حضور داشتید؟
بهعنوان تماشاچی میرفتم؛ از آنجا که به من نمیگویند به چه عنوان من انقلاب کردم؛ کشور مال من است. مثل کسی میماند که یک زمین در بیابان را ساخته، پولی نداده اما جان کنده و آن را ساخته است. حالا به او میگویید اینجا چهکار دارید؟ کشور مال ما بود. در اختیار ما و در قبضه قدرت ما بود. لازم نبود کسی به ما بگوید برو یا بیا. ما همه رفتارهایمان را با امام هماهنگ میکردیم.
حتی حضور در دادگاهها را؟
بله. اصلا ما اداره میکردیم، در زندان قصر بدون اجازه، تماشاگر حق ورود نداشت. من حتی کارت ورود به دادگاه را طراحی کردم و دادم آن را چاپ کنند. جرم من در محاکمه هویدا این بود که ایشان را میشناختم. امروز میخواهند هویدا را تطهیر کنند.
چه اتفاقی افتاد؟ همه روایتهایی که گفته میشود او قبل از اعدام کشته شده، همه را تکذیب کردهاید. هم شما و هم آقای خلخالی.
دروغ مطلق است. وقتی دادگاه تمام شد ما بیرون آمدیم. حکم به هویدا اعلام شد و او را بردند؛ نفهمیدم کجا رفتند. هرکس غیر از این میگوید، مطلع نیست.
برای اجرای حکم، هویدا را بردند؟
نمیدانم؛ اطلاع ندارم.
فقط در دادگاه هویدا بودید؟ چرا؟
محاکمه نخستوزیر برایم مهم بود.
بقیه را دیگر نرفتید؟
نه، کار داشتم. من حاکم شرع دادگاههای شمال کشور بودم. اما یک حکم اعدام ندادم، یک حکم زندانی ندادم.
چطور ممکن است؟!
اینقدر قشنگ عمل میکردم! ده نفر آخوند را خلعلباس کردم. یکی از آنها قاچاقچی تریاک بود. در زیر عمامه قاچاق هروئین میکرده است.
حتی یک حکم اعدام هم ندادید؟
نه. من ندادم.
چطور ممکن است؟! آن هم سالهای اول انقلاب؟
پروندههای من وجود دارد. حکم مصادره زمین داشتم. پسر آقای جعفر بای که پسر رهبر چریکهای فدایی خلق بود پنج هزار هکتار زمین داشت که این را تقسیم کردیم بین مردم. عرف آن زمان سه هکتار بود در گنبد.
عرف را شما تعیین میکردید؟
شورای انقلاب براساس اینکه یک نفر به چه مقدار زمین نیاز دارد، عرف را تعیین میکرد. یک آقای دیگری به نام امیری بود که اموالش را مصادره کردم. من از او پس گرفته و به بیتالمال برگرداندم.
نظرتان درباره آقای خلخالی چیست؟
بسیار مرد پاکدامنی بود. یک ریال هم از کسی نگرفت. انسان عاطفی و اخلاقی بود.
قضاوتش را قبول داشتید؟
چون من رشتهام فقه است، این یک بحث فقهی است، من نظر خودم را به شما بگویم. ما در بحث فقه چیزی داریم به نام قطع قطاع. یعنی چیزی که زود به قطع میرسد، بعضیها احتیاط کار هستند و باوسواس آرامآرام، … روی یک مسئلهای اگر بخواهند به قطع برسند، شاید یک ماه طول بکشد. اما بعضیها نه، زود به قطع میسرند. در فقه یک بحث داریم که آیا قطع قطاع حجت است یا نه؟ خیلی از فقهای ما قطع قطاع را حجت نمیدانند. میگویند چون زود به قطع میرسد، قطعا اشتباه میکند. آقای خلخالی ذاتا آدم قطع قطاعی بود. زود به قطع میرسید و ادلهای برای خود داشت. یقینا از خیلی از ماها دیندارتر بود. از روز اول مبارزه امام از سال ٣٩ با امام بود. آخوند مجتهدی بود و درسخوانده بود، بهلحاظ فقهی، اما مشکلش این بود که زود به نتیجه میرسید و برای خودش حجت شرعی داشت.
راجعبه حکمهای که صادر میکردند به او چیزی میگفتید؟
بله. ایشان انسان صریحی بود و میگفت حکم صحیح بوده است. مثلا راجعبه القاییان. ایشان گفت من حجت شرعی دارم. راجعبه خانم فرخرو پارسا (وزیر آموزشوپروش پهلوی) صحبت کردم. ایشان معتقد بود که او تمام مدارس دخترانهای ما را به فساد کشانیده است، استدلال داشت. من اصلا در هیچ پروندهای که دادگاه و آقای خلخالی تشکیل دادند شرکت نکردم.
میشد آقای خلخالی بهتر قضاوت کند؟
سال ٥٨ بود؛ بروید در سال ٥٨ زندگی کنید، نه سال ٩٤. بیخ گوش شما جنایتهایی است. در ١٧ شهریور مردم را چه کسی کشت. این آقایی که فرمان کشتار داده است، من نمیگویم که زیاد کشتند. ١٠ تا ٢٧ تایی را کشتند و ١٧ خانواده را عزادار کردند. افرادی که مسلح نبودند و حق شهروندی داشتند.
خب بحث را عوض کنیم. شایعاتی درباره شما و کارخانه استارلایت وجود دارد.
اینها را ول کنید دیگر. یک ریال آن مال من نبود. امام دادند که من آن را اداره کنم.
نخستوزیر به شما دادند؟
امام دادند. من به میرحسین گفتم، میرحسین هم به احمدآقا نوشتند. امام زیر نامه نوشتند یک چیزی بدهید، اداره کند. من هم بعد تحویل دادم. استارلایت یک مجموعه زیانده بههمریخته، بدهکار و مرده بود که به من دادند. که به شوخی گفتم امام سر ما کلاه گذاشته است. یک جریان بیمصرف را به ما دادند. ما دوسالونیم، سه سال آن را اداره کردیم.
استارلایت متعلق به بنیاد مستضعفان بود؟
بله. ٥٠ درصدش. ما مدیر گذاشتیم که آنجا را اداره کردند. یک ریال هم از پول آنجا به خانه من نیامد. هرکس این حرف را گفته قطعا او را نمیبخشم و واگذار میکنم به قیامت.
اینطور که میگویید، زیان کردید.
بله، ما آن را به سود رساندیم. سود فراوان، همان سالها یادم است چند هزار دلار ضایعات صادر کردیم به انگلستان. شرکت هزارو ٣٠٠ کارمند داشت. یک مجموعهاش را تحویل ما دادند. بعد از سه سال ما با درآمد خودمان سهم خودمان را خریدیم. ٥٠درصد سهم بنیاد بود. ما درآمد را بالا بردیم و سهم ٥٠درصد را خریدیم. یک بخش بود که ١٠، ١٥ سال خوابیده بود.
اما ظاهرا زمان شاه، شرکت خوبی بود؟
بله، بعد از انقلاب بهشدت فشل میشود. بنیاد مستضعفان نمیتوانسته آن را اداره کند. من کاری کردم که اگر بخواهم بگویم… مدیریتهای خوبی کردم. مجموعهای که ١٢ سال مرده بود. جلو یکقران دزدی و تقلب را گرفتیم. کارخانه با آمدن ما مثل ساعت کار کرد.. من یک مهندس آوردم و گفتم چقدر در ماه حقوق میگیری. آنموقع گفت صد هزار تومان. گفتم بیا اینجا را١٠ روزه راه بینداز. من ٣٠٠ هزار تومان به تو میدهم. گفت چشم و آنجا را راه انداخت.
شما که خودتان برای مؤسسه نیاز به کمک مالی داشتید. چطور توانستید استارلایت را زنده کنید.
از مردم گدایی کردم. پیش این و آن رفتم. پیش دوستان پدرم رفتم. هرروز کاسه گدایی در دستم بود. از مردم پول گرفتم برای استارلایت. یک ریال از دولت اینجا نیامد. پنج هزار تومان هم آستان قدس رضوی به ما کمک کرد. وقتی به سود رساندیم، در مجلس سوم این برای من مثل چماق شده بود. تا من میآمدم در مجلس بگویم که شکمبارگان، قلدران، زمینخواران. آقای احمد توکلی بلافاصله میگفتند استارلایت چه شد؟! این شده بود افسار بنده. بلانسبت خودم، تا من حرف میزدم این را وسط میکشیدند. تا در مجلس میآمدم از حقوق مستضعفان، گرسنگان و پابرهنگان دفاع کنم و در برابر شکمبارگان و کسانی که با صادرات و واردات به جایی رسیده بودند، از طریق رانت این را علم میکردند. من یک ناهار در کارخانه نخوردم.
وقتی این همه حرف و حدیث بود، چرا همان موقع استارلایت را پس ندادید؟
سال ٧٠ پس دادم. قبل از آن حرف و حدیث به این شدت نبود. سال ٧٠ اینها چماق شد.
یعنی در مؤسسه هم هیچ استفادهای نکردید؟
هیچ.
سود آن کجا میرفت؟
اصلا سود نمیداد. وقتی تحویل دادم و به بنیاد مستضعفان، ٢٤٠ میلیون تومان سرمایه آنجا بود.
در طول این سالها درآمد مؤسسه را چطور تأمین کردید؟
از دست مردم گدایی کردیم. مردم کمک میکردند. من مورد اعتماد مردم هستم. مردم به من پول میدهند. هیچکس نمیتواند بگوید هادی غفاری یک ریال از بیتالمال استفاده کرده، حتی یک ریال.
پس استناد آقای توکلی به چه بود؟
خلاف چیزهایی مطرح کرد. میگفت، جوراب نازک میدهید، خانمها بیحجاب میشوند. حرفهای عوامپسند میزد. در حالی که چنین خبری نبود و کارخانه قدرت تولید جوراب نازک را نداشت. قبل از ما خود بنیاد مستضعفان خط تولید را تغییر داده بود. مدیریت آنها بسیار متفاوت بوده است. آن زمان سوزنهای کارخانه هر روز میشکست. قیمت هر سوزن هم هفت دلار بود. فقط باید سوزن را از آلمان میخریدیم یا از انگلیس. من آمدم اعلام کردم، هر کارگری سوزن را نشکست، معادل آن در ماه به او ریال میدهیم. دلار آنموقع ٢٠ ریال بود. یکدفعه حقوق کارگران یکونیم برابر شد.
سرانجام استارلایت چه شد ؟
بعد از سه، چهار سال این کارخانه ورشکست شد و از بین رفت. الان هیچی از آن باقی نمانده، جز زمیناش – بین اتوبان و جاده مخصوص کرج – رفت و تمام شد.
معلوم نیست زمین آن به چه کسی رسید؟
زمین هنوز هست، هنوز دست بنیاد مستضعفان است.
من با یک مثال به پرسش شما پاسخ میدهم. زمانی است که شما از این در خارج میشوید و چادرتان لای در گیر میکند به من میگویید حاجآقا، چادر من لای درگیر کرده، لطفا در را باز کنید. اما موقعی شما سوار تاکسی میشوید، راننده تاکسی در را طوری میبندد که انگشت شما لای در میماند، خب عکسالعمل شما چه خواهد بود؟ با آرامش میگویید جناب آقای راننده، با عرض سلام و توفیق و سلامتی لطفا بایستید دستم دارد قطع میشود؟ یا با صدای بلند داد میزنید و با تحکم میگویید آقای راننده دستم قطع شد. شرایط کشور در سالهای ٥٣ و ٥٤ تا ٥٧ بهمثابه دست لای در است. سادهترین شکنجهها این بود که وقتی تخممرغ داغ برای بازجو میآوردند که بخورد، آن را زیر بغل شما میگذاشت و فریادتان به آسمان میرفت. با این رژیم چگونه برخورد خواهید کرد؟ این تندروی نبوده، واقعبینی بوده است. ببینید! سال ٦٠، منافقین با چاقو شکم پاره میکردند و دروغ میگفتند که میخواهند در اداره کشور سهیم شوند. شهیدبهشتی به رجوی پیشنهاد دادند که بیایید شما را شهردار تهران بکنیم. شهرداری تهران به جوان ٣٢ ساله نیاز دارد. اما او واکنش نشان میدهد که نخیر، ما فقط رئیسجمهور میشویم. اگر مجال مییافتند، میخواستند رهبر شوند. وقتی هم که نشدند، شروع کردند به زبان کارد و چنگال صحبتکردن، گازگرفتن و بمبگذاشتن و… با ادبیاتی از این دست.
سال ٦٠ با این وضعیت شما چهکار میکنید؟ سالهای بعد هم دورانی است که جنگ شده است. من راحت میتوانستم در خانه بنشینم و از تریبون مجلس چهار تا شعار آرام بدهم. چهارتا مرگ بر این و مرگ بر آن بدهم و به زن و زندگی و بچه و تشریفات و شغل بیندیشم. اما {آن زمان} یک سر من در فلان کشور «اسکات- بی» معامله میکند، هنوز به تهران نرسیده سر از جبهههای جنوب در میآورم، هنوز از جنوب به تهران نرسیده به کردستان میروم، هنوز از کردستان نرسیده به سوسنگرد میروم، تمام اینهایی که میگویم عکسهایش موجود است. بعد وقتی مجلس یک طرح مهمی دارد من با سرعت به مجلس بیایم، حتی به خانه هم نروم، با لباس جبهه آمدم مجلس، شب پای تابلو میخوابیدم که صبح به عنوان اولین مخالف صحبت کنم. به یاد دارم عدهای از نمایندگان یک طرحی را به مجلس آورده بودند که کسی که نماینده شد مادامالعمر بالاترین حقوق را دریافت کند. من ایران نبودم، وقتی از رادیو اعلام وصول را شنیدم بلافاصله سفرم را نیمهتمام گذاشتم و بازگشتم که خوشبختانه طرح آن سال رد شد.
کسی به فعالیتها و سبقه انقلابی شما ایراد وارد نمیکند. بحث در نوع رفتارهای شماست. شما جایی گفته بودید اگر شرایط امروز را داشتید، آن زمان اینگونه رفتار نمیکردید. میخواهم حول این بحث کنیم که اوایل انقلاب آن شدت از تندروی آیا واقعا جایز بود یا میشد عقاید انقلابی را داشت، اما برخورد بهتری انجام داد؟
بدونشک انسان در طول زمان تکامل پیدا میکند و متناسب با زمان و مکان جامعه تصمیم میگیرد. باید انسان را در ظرف زمان ببینید. ما متناسب با زمان برخورد کردیم، منتها شدت و حدت آن متفاوت است. آن زمان کجاندیشان زلف دختران را به نام انقلابیگری و حزباللهیبودن قیچی میکردند که کار درستی نبود. اما اینکه آیا من میتوانستم نرمتر و آرامتر برخورد کنم، بله، میشد. به قول امروزیها میشد کمی منطقیتر و دموکراتتر برخورد کرد. ولی شرایط زمان فرق میکند. من سال ٥٧ از داخل شکنجهگاه بازگشته بودم. از حوزه علمیه قم که فضای آرام داشت، نیامده بودم. روحیه زخمخورده از شکنجههای متعدد داشتم. خواهرم محکوم به اعدام شده و فرار کرده بود. مادر ٧٠ سالهام موقع نقلوانتقال از زندان به زندان دیگر در سال ٥٧ گریخته بود. پدرم زیر شکنجه شهید شده بود. جلوی چشم من بچه٤٠ روزه من را شکنجه میدادند که من اعتراف کنم. چنین روحیه زخمخوردهای در مقایسه با کسی که راحت بوده و فوقش با اعلامیهای مواجه شده است، فرق دارد.
یعنی حس انتقام داشتید؟
موضوع انتقام نیست، روح من زخمخورده، متلاشی و متلاطم بود.
زمانی که شما با این روحیه وارد عرصه عمل میشوید برخوردهای اینچنینی غیرممکن نیست…
من برخورد تند نکردهام. سال ٥٧ برخوردهای تندی با نهضت آزادی شد که البته من از مهندس بازرگان حلالیت طلبیدم و علنی هم گفتم. حتی چند وقت پیش که با آقای صباغیان بودم، به خودش گفتم، آقای صباغیان من در سخنرانی از شما حلالیت طلبیدهام که گفتند بله من شنیدهام و از مواضع بهحق شما تشکر میکنم. سال ٥٧، سال ٣٢ نبوده است. دوستان نهضت آزادی اشتباه بزرگشان این بود که سال ٣٢ را با سال ٥٧ اشتباه گرفته بودند. البته مهندس بازرگان آن زمان ٧٠ سالش بود و من ٣٠ ساله بودم. بیش از دو برابر من سن داشتند، تجربه فراوان و آیندهنگریاش بیش از یک جوان ٣٠ ساله بوده، طبیعی است که من اشتباهاتی در آن سالها داشته باشم. این حرف، حرف بدی است که از قول ملانصرالدین میگویند که حرف مرد یک کلام است. نه حرف مرد یککلام نیست. هرلحظهای که انسان بفهمد که راه را میتوانست درستتر برود، باید اصلاح کند. همانطور که برخورد ما این سالها بسیار آزادمنشانهتر شده است. اخیرا بحثی کردهام درباره اینکه برای همه – حتی دشمن خود- حقوق شهروندی قایل هستم.
چندتا تصویر از شما وجود دارد؛ عکسهایی از شما در ٣٠ خرداد ١٣٦٠ و اسلحهای که روی مینیبوسی به دست گرفتهاید. درباره آن روز صحبت کنید. شما مسئولیتی به جز نمایندگی مجلس در آن سالها نداشتید. به چه عنوان آن روز در خیابان بودید؟
٣٠ خرداد، ٦٠ گروه معاند نظام اسلامی، در یک حرکت، به براندازی سریع اقدام کرده بودند، من کسی هستم که روحیه طلبکاری ندارم و همیشه خودم را بدهکار به انقلاب میدانم. من کسی هستم که میدانم چه کردهام. یک بار کسی با من شوخی کرد که انقلاب فرزندان خود را میخورد که من گفتم بله، درست است. ولی من فرزند انقلاب نیستم. من مادر انقلاب هستم. مادر لقمه بزرگی است که بهراحتی نمیتوان آن را خورد. کسی که میخواهد من را بخورد، خودش خفه میشود. امام واقعا در ٣٠ خرداد احساس خطر جدی کردند، براندازهایی که بعدا به صدام پناه بردند. از یک سو جنگ بود، از طرف دیگر در گنبد و ترکمن صحرا عدهای سر به شورش گذاشتند، یک عده در جنوب کشور به نام خلق عرب، یک عده، در آذربایجان به نام خلق مسلمان تحرکاتی را آغاز کرده بودند. خلاصه جایجای کشور به تحریک خارجیها برآشفته بود. باید چه کار میکردیم؟ طبیعی بود که باید با اسلحه از نظام دفاع میکردیم و این کار را کردیم.
آن روز چه کاری در خیابان انجام میدادید؟
من بهعنوان یکی از کسانی که صاحب این انقلابم، میدیدم که انقلاب را دارند تجزیه میکنند.
یعنی تشکیلاتی داشتید و هدایت میکردید؟
نه. یکی از مشکلات من در زندگی این بود که عنصر تشکیلاتی نبودم، خودم را بزرگتر از تشکیلات میدانستم. حالا هم همینطور.
یعنی آن روز کسی نبود که شما بخواهید هدایتش کنید و خط بدهید و بگویید اینجا برود یا این کار را بکند؟
نه. همانطور که میدانید در تاریخ همه کشورها، عدهای هستند که ذاتا پیشگاماند. در دبیرستان این را امتحان کردم. در ساعت ورزش چه پسر و چه دختر، یکی، دو نفر پیشقدم میشوند و بقیه را به والیبال یا هر ورزش دیگری دعوت میکنند. جلو میافتند و یار میگیرند. یک عده هم گوشهای میایستند و میپرسند من یار کی شدم؟ من از همان اوایل جز آنهایی نبودم که بپرسم من یار کی شدم؟ همیشه اینطور بوده که چه کسی یار من شده؟ این ذات من است. واقعیت وجودی من این است.
آن روز از اسلحهتان هم استفاده کردید؟
خیر، سمبلیک بود. اسلحهای بود که من قبل از انقلاب با چه جانکندنی از هزار کیلومتر آنورتر آورده بودم. فکرش را بکنید که یک اسلحه را هفت قسمت و این هفت قسمت را هم در پالان یک الاغ قایم کنید. از چند کشور رد کنید. بعد به کردستان بروید. در کردستان ترکیه الاغ اجاره کنید و ناشناس بفرستید. جانکندن بود. بعد آن را وارد کشور کنید. این سیر طولانی را با چهرههای مبدل سپری کردم. من سال ٥٧ در کشور با چادر زندگی کردم. چادر سر میکردم. چون از اعدام فرار کرده بودم. من دو بار از اعدام گریختهام. دو بار تبعید شدهام که هر دو بار من را پیدا نکردهاند.
همین الان، هنوز پرونده من وجود دارد. یکی از دوستان بنیاد شهیدی میگفت در پروندههای ایثارگران و آزادگان هیچ پروندهای به شلوغی پرونده شخص شما نیست. حتی یکبار هم در جلسهای که با مسئولان داشتم، درباره مسائل ٨٨، میگفتند شما هفت چیز دارید بقیه ندارند. یکی عقبه تاریخی شماست. همه میدانند که هفت پشت من شهید است. پدرم، پدرش و… چهار نفر از اجداد من در آذرشهر یکجا دفن شدهاند – در مسجد شهدا- آنجا قبلا مسجد نبود. اینها را دفن کردند و بعد از آن مسجد ساختهاند. {باوجوداین} من از اسلحه نفرت دارم. باوجوداین، شبهای انقلاب با اسلحهام حرف میزدم. برای اینکه تنها راه گرفتن حقوق یک ملت مظلوم بود. ما در گذشته برای آنکه یک نظام انسانی اخلاقی، اسلامی و کاملا دموکرات براساس آرای مردم بهوجود بیاید، تلاش کردیم. نمیخواستیم مبارزه مسلحانه کنیم. جایی بود که در تنگنا گیر کرده بودیم. در میدان امامحسین گروهی مسلحانه ایستاده بودند، باید میگفتیم ما را بکشید؟ چهکار کنیم؟ طبیعی بود…
میگویید با اسلحهتان حرف میزنید؟ آیا این استعاره است؟
نه. من با اسلحهام حرف میزنم، نجوا میکنم. یک معشوق با عاشقش چگونه حرف میزند؟! یک خاطرهای بگویم؛ ما دبیرستان که میرفتیم سال آخر دبیرستان، چهار دانشآموز بودیم که با هم همکلاس بودیم. هممحل بودیم. یکی از این چهار نفر عاشق دخترخانمی شد. خانه او با خانه ما صد قدم فاصله داشت. یکبار داشتم برمیگشتم که او من را ندید. دیدم او داشت با آجر خانه معشوق حرف میزد. من پشت تیربرق قایم شدم. سه، چهار دقیقه با آجر صحبت کرد، بعد آجر را بوسید. من نتوانستم خود را کنترل کنم و پرسیدم داشتی با آجر حرف میزدی؟ مگر آجر هم شعور دارد؟ گفت برای تو نه. گفتم مگر آجر احساس دارد؟ گفت برای تو نه. این خانه معشوق من است که بعدها هم با آن دختر ازدواج کردند.
اسلحه برای شما این حکم را داشت؟
بله، برای من این ابزار دفاع از هویت ملی یک ملت بود. نه خودم، من خودم مهم نبودم. اگر من مهم بودم دنبال کار و زندگیام میرفتم.
قبل از انقلاب از اسلحهتان استفاده کردید؟
ابدا.
پس برای چه اسلحه بههمراه داشتید؟
برای دفاع. یکی، دو مورد پیش آمد که اسلحه بکشم و کاری کنم که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
آن یکی، دو مورد چه بودند؟
در اهواز. سخنرانی من در اهواز در ١٣ فروردین ٥٧ مشهور است. من سال ٥٤ ازدواج کردم و از آن زمان هرجا که مبارزه کردهام، در تمام لحظات همسرم با من بوده و یک گام بدون او مبارزه نکردهام. در اهواز سخنرانی تمام شد. داشتند برقها را خاموش میکردند تا من فرار کنم. پلیس کنتور و همه سیمهای برق را طوری دستکاری کرده بود که امکان خاموششدن نداشته باشد. بالاخره خانمم به من کمک کرد و من با چادر فرار کردم.
احتمالا چادر خانمتان را گرفتید؟
خیر، چادر اضافه همراهمان بود. در همه سالها همسرم همیشه یک چادر اضافه همراهش بوده است. در طول این سالها همیشه خانم من دوچادره بود. گاهی دو تا چادر سر میکرد. وقتی از منبر پایین آمدم. چادر را سر کردم. آن زمان مردم در حال شعاردادن بودند و میگفتند مرگ بر این حکومت فاشیستی. پلیس هم شروع کرده بود به زدن جمعیت که شهید کتانباف همانجا افتاد و شهید شد. خودم جنازهاش را روی دست پدرش دیدم. داشتیم از معرکه خارج میشدیم. در خیابان تختی اهواز یک شورلت آجریرنگ سرعتش را کم کرد که چهار نفر ساواکی داخل آن بودند. پیاده شدند و جلو آمدند. یک نفر از ماشین پیاده شد. خانم من و مرا هم برانداز کرد.
شما آنموقع چادر سرتان بود؟
بله، رویم را هم گرفته بودم. که خیلی سخت بود با قیافه مردانه با ریش و سبیل همه را قایم کنید. بعد یک لحظه تصمیم گرفتم چادرم را بندازم و درگیر شوم. بالاخره یا کشته میشوم یا از صحنه فرار میکنم. هیچوقت قصد من کشتن نبود. بلکه هدف من دفاع بود.
آنجا اسلحه را کشیدید؟
خیر نکشیدم، بهدرستی بهخاطر دادم، انگار همین لحظه است. شاید به اندازه پنج ثانیه در ذهنم گذشت که چادر را بیندازم و شروع کنم. چون دفاع بدنی را قبلا آموخته بودم. در فلسطین دوره دیده بودم. آن آقا مدتی براندازمان کرد و گفت برویم. هر دو خانم هستند. باور کرد ما هر دو خانم هستیم. اینطور طبیعی رفتار کردیم. من نفس راحتی کشیدم. کار به اینجا هم کشید اما بحمدالله از اسلحه استفاده نکردم. حتی یکبار هم از اسلحه استفاده نکردم. بعد از انقلاب هم مسلح بودم. تا زمانی که آقای خامنهای فرمانی صادر کردند کسانی که اسلحه دارند، آن را تحویل دهند. من با کمال میل، همه اسلحههای شخصی خودم را تحویل دادم. حتی یک فشنگ هم نگه نداشتم.
چه اسلحهای داشتید؟
من یک کلت خیلی زیبا داشتم که آمریکایی بود. یک اسلحه داشتم که از دست یک سرهنگ اسرائیلی گرفته بودم… .
زمانی که در فلسطین آموزش میدیدید؟
بله، در مرز فلسطین، وقتی افسر زمین خورد، من اسلحه را برداشتم. او فکر کرد حالا به او شلیک میکنم. خود را عقب کشید. نزدیک منطقههای جنوب لبنان بودیم. مسلسل M١٠ بود. یک خودکار هم داشتم که یاسر عرفات به من داده بود. شکل خودکار بود ولی اسلحه بود. فشنگ ریز میخورد. از یکی، دو متری که شلیک میکردی، میکشت. از خودکار معمولی کمر کلفتتر بود. نوک خودکار چیزی نمینوشت. فقط برای شلیک بود. همیشه این خودکار در جیبم بود. اما در طول این سالها یکبار هم از آن استفاده نکردم. ولی اگر به حادثه میخوردم این همراهم بود. یکبار کنار یک رودخانه دستگیر شدم. آن خودکار همراهم بود. آن خودکار را به آب انداختم. هرچه من را زدند که چه بود انداختی، من چیزی نگفتم.
همین چیزهایی بود که قبلا گرفته بودید؟
بله، همه اسلحههای قدیمی بودند که در گاوصندوق محافظت میکردم. همراه پسرم، که آن زمان دبستانی بود، به بخش لجستیک ارتش رفتیم و آن را تحویل دادیم.
در ٣٠ یا ٣١ خرداد، دو، سه نفری را بازداشت کردهاید که یکی از آنها همسر آقای بنیصدر بود. آنها را چگونه دستگیر کردید؟ چه اتفاقی برای آنها افتاد؟
سخنان خانم بنیصدر را از تلویزیون بیگانه شنیدهام. صددرصد دروغ است. خانم بنیصدر بههمراه آقایی به نام علی حسینی که یکی از اقوامش بود، عوامل خیابانی را هدایت میکردند. ما اینها را دستگیر کردیم.
چگونه آنها را شناسایی کردید؟
من خانم بنیصدر را میشناختم.
یعنی در خیابان آشکارا بودند؟
بله، داخل بنز نشسته و مرکز فرماندهی عملیات بودند.
چطور از داخل ماشین فرماندهی میکرد؟
بسیاری که اینها را دقیق نمیشناختند، دنبالشان راه افتاده بودند.
بعد شما بنز را دیدید و شناسایی کردید و… .
بله، آنها را پیاده کردم. بنز را به پاسدارها دادیم که آنها تحویل سپاه بدهند. خانم بنیصدر را سوار ماشین دیگری کردیم و به دادستانی انقلاب بردیم. آقای بهشتی شبانه به من زنگ زد که خانم را آزاد کنید که شبانه برود که من هم این کار را کردم. من نزد آقای بهشتی رفتم و ماجرا را تعریف کردم که ایشان هم قبول کردند؛ اما گفتند اگر او را آزاد نکنیم، ممکن است برای ما حرف درست کنند که یک زن را دستگیر کردهاند.
آن روز کس دیگری را هم دستگیر کردید؟
نه هیچکس دیگری را نگرفتیم. عده کمی آنجا بودند که مردم علیه آنها شعار دادند: «سوسولا کوشن، تو سوراخ موشن» و آنها فرار کردند. فقط از ٣١ خرداد، در میدان ولیعصر، قیام مسلحانه کردند.
شما هر دو روز در خیابان بودید؟
بله، هر دو روز در خیابان بودم.
بهغیر از مجلس، به چه جایی گزارش میدادید؟
فقط به امام و احمدآقا. آن زمان آقای مهدویکنی وزیر کشور بود. به من گفت شهر را شلوغ کردی. من با عتاب گفتم: کشور دارد از دست میرود. در میدان ولیعصر چهارهزارنفر مسلح بود. من یک نفر را آن زمان میشناختم به نام برادر بهرام که بعد فرماندار ابوموسی شد. یک فیات آبیرنگ قراضه قدیمی داشتیم و خواستیم به خیابان ولیعصر برویم. بچههای سپاه مانع ورود ما به میدان ولیعصر میشدند. من از پیادهرو رفتم و به ظهیری هم گفتم از پیادهرو برود. بهرام هم بود که بعد از انقلاب دیگر او را ندیدهام. آقای ظهیری از توی پیادهرو رفت. من که وارد خیابان ولیعصر شدم، مردم دنبال من آمدند و سد را شکستند. چون من با سرعت با فیات وارد خیابان شدم، با سرعت تمام به وسط جمعیت زدم. همه گریختند. چهار هزار نفر مسلح از ما چهار نفر فرار کردند. بالاتر از میدان ولیعصر یک خوابگاه بود که بسیاری از افراد مسلح به آنجا گریختند. ما در را بستیم. به بچههای دادستانی اوین زنگ زدیم. آمدند و تمام.
نقش شما در جمعکردن اوضاع چقدر است؟
همه نقش را من ایفا کردم. در قامت یک فرمانده، من نقش را ایفا کردم. اما نه تیری شلیک کردم، نه کاری کردم. بلکه نیروها را رهبری کردم.
پس چرا آقای مهدویکنی به شما گفته بود، تند میروید؟
برای اینکه رهبری میکردم. اتفاقا آقای مهدویکنی بسیار دموکرات بود. به حقوق شهروندی احترام میگذاشت. او اتفاقا انقلابی بود و برای انقلاب بسیار کتک خورده بود و اتفاقا رادیکال بود. خودش هم تند بود.
ولی شما از آن تندتر بودید.
برای اینکه من میدانستم چه خبر است. ایشان در اتاق نشسته بودند و من در خیابان و شاهد همهچیز بودم.
ایشان از این حرف شما خطاب به خودشان بهعنوان وزیر کشور، ناراحت نشده بود؟
نه. چه ناراحتیای! کشور که متعلق به ایشان نبود.
به چه شیوهای گزارش میدادید؟
تلفنی. ما ٢٤ساعته با حاجاحمدآقا تلفنی حرف میزدیم. بیسیم داشتم. بلافاصله خبر میدادم. حتی یکی، دو مورد بود که مثلا میگفتم چهکار کنم که میگفتند تصمیم بگیر. آقای مهدویکنی علیه من نبود، آن روز همه میدانند که هادی غفاری تهران را اداره کرد. البته در این اوضاع نهضت آزادی هیچ دخالتی نداشت. یعنی به آنها تهمتی نزنیم. درست است که آقای صباغیان و بازرگان و… به ما انتقاد میکردند. اما آدمهای محترمی بودند. اینها در خط دشمن نبودند. مردان باوقار و باشخصیتی بودند. مشکل این بود که روش همدیگر را قبول نداشتیم.
یکی، دو تا صحنه معروف از مجلس وجود دارد که در آن به نقش شما اشاره میشود، اما شما گفتهاید که تشابه اسمی بوده و شما نبودید. ماجرای درگیری آقای صباغیان و قرهباغی که بعد یکسری دیگر از نمایندگان وارد درگیری میشوند و آقای معینفر وارد صحنه میشود. شما میگویید، معینفر را کتک نزدهاید. اما معینفر میگوید دقیقا آقای غفاری من را کتک زد.
دروغ میگوید، دروغ.
اما میگوید کسی که من را میزد، یادم هست.
شب اول قبر به هم خواهیم رسید. آقای معینفر را زده بودند، آن لحظهای که من معینفر را دیدم، – بینی و بینالله اگر اغراق کنم- آقای معینفر را زده بودند، بد هم زده بودند. اگر گفته من زدهام، دروغ گفته است.
هم او گفته، هم آقای سحابی.
آقای عزت سحابی ایستاده بود بالای سر معینفر، رو به من کرد و گفت، آقای معینفر را کشتید. من گفتم، من این کار را نکردم. بعد به او گفتم همین را میخواستید.
معینفر میگوید، نه عمامه افتاد و نه عبای قرهباغ پاره شد.
دروغ میگوید. عکسهای آن روزها در آرشیو مجلس وجود دارد. اتفاقا این داستان را من یک بار دیگر هم گفتهام. حالا هم میگویم. شب قبل از این اتفاق، آقای رفسنجانی ما را صدا زد و گفت اینها قرار است شلوغ کنند. شما دوستان آرامشتان را حفظ کنید و دخالت نکنید. ما با آقای هاشمی بیعت کردیم. آقای صباغیان آمد. صحبت کرد. هرچی از دهانش آمد، به جناح ما گفت. ١٠ دقیقهاش، ٢٠ دقیقه شد و ادامه داد. آقای هاشمی چند بار زنگ را زد که آقای صباغیان این کار را نکنید. بگذارید مجلس بهآرامی اداره شود. اما آقای صباغیان تمام نکرد و نیمساعت بعد هم صحبت کرد. بعد از آن، آقای قرهباغ که ٦٨ سالش بود، از عقب مجلس بلند شد و داد زد که آقای هاشمی اگر شما عرضه اداره مجلس را ندارید، ما بلدیم. آمد آقای صباغیان را از پشت تریبون پایین کشید. آقای صباغیان زمانی که میخواست از خودش دفاع کند، عمامه آقای قرهباغ افتاد. نمیدانم قصدش از این کار عمدی بود یا نه. وقتی عمامه پایین افتاد خون حزباللهی خطامامی مجلس به جوش آمد؛ بعد، آقای بشارتی بلند شد و درگیری پیش آمد.
شما کی رفتید؟
من اصلا آن سمت نرفتم. من به سرسرای مجلس رفتم. در راهروی مجلس، آنجا دیدم که آقای معینفر افتاده، شکمش بالا و پایین میرود. کاملا یادم است. آقای مهندس سحابی ایستاده بود. بعد گفت آقای غفاری کشتیدش. من به آقای معینفر این را گفتم که «آقای معینفر این را میخواستید».
در این ماجرا همه دارند به هم پاس میدهند. آقای غفاری بالاخره این میان چه کسی راست میگوید؟!
شب اول قبر!
یعنی تا آن موقع باید صبر کرد؟!
هرکسی از ظن خود شد یار من؛ در آن شرایط، چه کسی یادش است که چه کسی بر سرش زده؟
میگوید کسی که توی سر من زده را بهخاطر دارم.
نمیخواهم تهمت بزنم، قطعا اشتباه میکند؛ چون مرد محترمی است.
خود معینفر میگوید قبل از اینکه وارد مجلس شوم، در پارکینگ شعارها علیه ما شروع میشد تا داخل مجلس. شما در آن گروهها بودید؟
اصلا. اگر یک جا عکس یا یک نوار از من پیدا کردید!
خیلی چیزها ثبت و ضبط نشده است.
چرا. تمام شرح مذاکرات، حتی گوشه و کنار را نوشتهاند. اگر چیزی از من پیدا کردید. من حرفم را پس میگیرم؛ ولی من چون بهعنوان یک نیرو و جریان اصلی بودم هجمه علیه ما خیلی زیاد بود.
در بحث دادگاههای انقلاب، بحث اعدام هویدا قبل از صدور رأی را بارها تکذیب کردهاید. در زمان دادگاه هویدا، شما به چه عنوانی حضور داشتید؟
بهعنوان تماشاچی میرفتم؛ از آنجا که به من نمیگویند به چه عنوان من انقلاب کردم؛ کشور مال من است. مثل کسی میماند که یک زمین در بیابان را ساخته، پولی نداده اما جان کنده و آن را ساخته است. حالا به او میگویید اینجا چهکار دارید؟ کشور مال ما بود. در اختیار ما و در قبضه قدرت ما بود. لازم نبود کسی به ما بگوید برو یا بیا. ما همه رفتارهایمان را با امام هماهنگ میکردیم.
حتی حضور در دادگاهها را؟
بله. اصلا ما اداره میکردیم، در زندان قصر بدون اجازه، تماشاگر حق ورود نداشت. من حتی کارت ورود به دادگاه را طراحی کردم و دادم آن را چاپ کنند. جرم من در محاکمه هویدا این بود که ایشان را میشناختم. امروز میخواهند هویدا را تطهیر کنند.
چه اتفاقی افتاد؟ همه روایتهایی که گفته میشود او قبل از اعدام کشته شده، همه را تکذیب کردهاید. هم شما و هم آقای خلخالی.
دروغ مطلق است. وقتی دادگاه تمام شد ما بیرون آمدیم. حکم به هویدا اعلام شد و او را بردند؛ نفهمیدم کجا رفتند. هرکس غیر از این میگوید، مطلع نیست.
برای اجرای حکم، هویدا را بردند؟
نمیدانم؛ اطلاع ندارم.
فقط در دادگاه هویدا بودید؟ چرا؟
محاکمه نخستوزیر برایم مهم بود.
بقیه را دیگر نرفتید؟
نه، کار داشتم. من حاکم شرع دادگاههای شمال کشور بودم. اما یک حکم اعدام ندادم، یک حکم زندانی ندادم.
چطور ممکن است؟!
اینقدر قشنگ عمل میکردم! ده نفر آخوند را خلعلباس کردم. یکی از آنها قاچاقچی تریاک بود. در زیر عمامه قاچاق هروئین میکرده است.
حتی یک حکم اعدام هم ندادید؟
نه. من ندادم.
چطور ممکن است؟! آن هم سالهای اول انقلاب؟
پروندههای من وجود دارد. حکم مصادره زمین داشتم. پسر آقای جعفر بای که پسر رهبر چریکهای فدایی خلق بود پنج هزار هکتار زمین داشت که این را تقسیم کردیم بین مردم. عرف آن زمان سه هکتار بود در گنبد.
عرف را شما تعیین میکردید؟
شورای انقلاب براساس اینکه یک نفر به چه مقدار زمین نیاز دارد، عرف را تعیین میکرد. یک آقای دیگری به نام امیری بود که اموالش را مصادره کردم. من از او پس گرفته و به بیتالمال برگرداندم.
نظرتان درباره آقای خلخالی چیست؟
بسیار مرد پاکدامنی بود. یک ریال هم از کسی نگرفت. انسان عاطفی و اخلاقی بود.
قضاوتش را قبول داشتید؟
چون من رشتهام فقه است، این یک بحث فقهی است، من نظر خودم را به شما بگویم. ما در بحث فقه چیزی داریم به نام قطع قطاع. یعنی چیزی که زود به قطع میرسد، بعضیها احتیاط کار هستند و باوسواس آرامآرام، … روی یک مسئلهای اگر بخواهند به قطع برسند، شاید یک ماه طول بکشد. اما بعضیها نه، زود به قطع میسرند. در فقه یک بحث داریم که آیا قطع قطاع حجت است یا نه؟ خیلی از فقهای ما قطع قطاع را حجت نمیدانند. میگویند چون زود به قطع میرسد، قطعا اشتباه میکند. آقای خلخالی ذاتا آدم قطع قطاعی بود. زود به قطع میرسید و ادلهای برای خود داشت. یقینا از خیلی از ماها دیندارتر بود. از روز اول مبارزه امام از سال ٣٩ با امام بود. آخوند مجتهدی بود و درسخوانده بود، بهلحاظ فقهی، اما مشکلش این بود که زود به نتیجه میرسید و برای خودش حجت شرعی داشت.
راجعبه حکمهای که صادر میکردند به او چیزی میگفتید؟
بله. ایشان انسان صریحی بود و میگفت حکم صحیح بوده است. مثلا راجعبه القاییان. ایشان گفت من حجت شرعی دارم. راجعبه خانم فرخرو پارسا (وزیر آموزشوپروش پهلوی) صحبت کردم. ایشان معتقد بود که او تمام مدارس دخترانهای ما را به فساد کشانیده است، استدلال داشت. من اصلا در هیچ پروندهای که دادگاه و آقای خلخالی تشکیل دادند شرکت نکردم.
میشد آقای خلخالی بهتر قضاوت کند؟
سال ٥٨ بود؛ بروید در سال ٥٨ زندگی کنید، نه سال ٩٤. بیخ گوش شما جنایتهایی است. در ١٧ شهریور مردم را چه کسی کشت. این آقایی که فرمان کشتار داده است، من نمیگویم که زیاد کشتند. ١٠ تا ٢٧ تایی را کشتند و ١٧ خانواده را عزادار کردند. افرادی که مسلح نبودند و حق شهروندی داشتند.
خب بحث را عوض کنیم. شایعاتی درباره شما و کارخانه استارلایت وجود دارد.
اینها را ول کنید دیگر. یک ریال آن مال من نبود. امام دادند که من آن را اداره کنم.
نخستوزیر به شما دادند؟
امام دادند. من به میرحسین گفتم، میرحسین هم به احمدآقا نوشتند. امام زیر نامه نوشتند یک چیزی بدهید، اداره کند. من هم بعد تحویل دادم. استارلایت یک مجموعه زیانده بههمریخته، بدهکار و مرده بود که به من دادند. که به شوخی گفتم امام سر ما کلاه گذاشته است. یک جریان بیمصرف را به ما دادند. ما دوسالونیم، سه سال آن را اداره کردیم.
استارلایت متعلق به بنیاد مستضعفان بود؟
بله. ٥٠ درصدش. ما مدیر گذاشتیم که آنجا را اداره کردند. یک ریال هم از پول آنجا به خانه من نیامد. هرکس این حرف را گفته قطعا او را نمیبخشم و واگذار میکنم به قیامت.
اینطور که میگویید، زیان کردید.
بله، ما آن را به سود رساندیم. سود فراوان، همان سالها یادم است چند هزار دلار ضایعات صادر کردیم به انگلستان. شرکت هزارو ٣٠٠ کارمند داشت. یک مجموعهاش را تحویل ما دادند. بعد از سه سال ما با درآمد خودمان سهم خودمان را خریدیم. ٥٠درصد سهم بنیاد بود. ما درآمد را بالا بردیم و سهم ٥٠درصد را خریدیم. یک بخش بود که ١٠، ١٥ سال خوابیده بود.
اما ظاهرا زمان شاه، شرکت خوبی بود؟
بله، بعد از انقلاب بهشدت فشل میشود. بنیاد مستضعفان نمیتوانسته آن را اداره کند. من کاری کردم که اگر بخواهم بگویم… مدیریتهای خوبی کردم. مجموعهای که ١٢ سال مرده بود. جلو یکقران دزدی و تقلب را گرفتیم. کارخانه با آمدن ما مثل ساعت کار کرد.. من یک مهندس آوردم و گفتم چقدر در ماه حقوق میگیری. آنموقع گفت صد هزار تومان. گفتم بیا اینجا را١٠ روزه راه بینداز. من ٣٠٠ هزار تومان به تو میدهم. گفت چشم و آنجا را راه انداخت.
شما که خودتان برای مؤسسه نیاز به کمک مالی داشتید. چطور توانستید استارلایت را زنده کنید.
از مردم گدایی کردم. پیش این و آن رفتم. پیش دوستان پدرم رفتم. هرروز کاسه گدایی در دستم بود. از مردم پول گرفتم برای استارلایت. یک ریال از دولت اینجا نیامد. پنج هزار تومان هم آستان قدس رضوی به ما کمک کرد. وقتی به سود رساندیم، در مجلس سوم این برای من مثل چماق شده بود. تا من میآمدم در مجلس بگویم که شکمبارگان، قلدران، زمینخواران. آقای احمد توکلی بلافاصله میگفتند استارلایت چه شد؟! این شده بود افسار بنده. بلانسبت خودم، تا من حرف میزدم این را وسط میکشیدند. تا در مجلس میآمدم از حقوق مستضعفان، گرسنگان و پابرهنگان دفاع کنم و در برابر شکمبارگان و کسانی که با صادرات و واردات به جایی رسیده بودند، از طریق رانت این را علم میکردند. من یک ناهار در کارخانه نخوردم.
وقتی این همه حرف و حدیث بود، چرا همان موقع استارلایت را پس ندادید؟
سال ٧٠ پس دادم. قبل از آن حرف و حدیث به این شدت نبود. سال ٧٠ اینها چماق شد.
یعنی در مؤسسه هم هیچ استفادهای نکردید؟
هیچ.
سود آن کجا میرفت؟
اصلا سود نمیداد. وقتی تحویل دادم و به بنیاد مستضعفان، ٢٤٠ میلیون تومان سرمایه آنجا بود.
در طول این سالها درآمد مؤسسه را چطور تأمین کردید؟
از دست مردم گدایی کردیم. مردم کمک میکردند. من مورد اعتماد مردم هستم. مردم به من پول میدهند. هیچکس نمیتواند بگوید هادی غفاری یک ریال از بیتالمال استفاده کرده، حتی یک ریال.
پس استناد آقای توکلی به چه بود؟
خلاف چیزهایی مطرح کرد. میگفت، جوراب نازک میدهید، خانمها بیحجاب میشوند. حرفهای عوامپسند میزد. در حالی که چنین خبری نبود و کارخانه قدرت تولید جوراب نازک را نداشت. قبل از ما خود بنیاد مستضعفان خط تولید را تغییر داده بود. مدیریت آنها بسیار متفاوت بوده است. آن زمان سوزنهای کارخانه هر روز میشکست. قیمت هر سوزن هم هفت دلار بود. فقط باید سوزن را از آلمان میخریدیم یا از انگلیس. من آمدم اعلام کردم، هر کارگری سوزن را نشکست، معادل آن در ماه به او ریال میدهیم. دلار آنموقع ٢٠ ریال بود. یکدفعه حقوق کارگران یکونیم برابر شد.
سرانجام استارلایت چه شد ؟
بعد از سه، چهار سال این کارخانه ورشکست شد و از بین رفت. الان هیچی از آن باقی نمانده، جز زمیناش – بین اتوبان و جاده مخصوص کرج – رفت و تمام شد.
معلوم نیست زمین آن به چه کسی رسید؟
زمین هنوز هست، هنوز دست بنیاد مستضعفان است.
No comments:
Post a Comment