مادر ستار: اسید هم بپاشی من تکان نمی خورم
هفته گذشته که من در بیمارستان بودم یکی از کارکنان لاستیک دنا روی عزیزان ما از بالا آب می گیرد با شیلنگ. گوهر بانو به وی می گوید: اسید هم بپاشی من تکان نمی خورم. و دوستان ما در زیر بارش آب مانده بودند تا طرف از رو رفته بود.
***
***
محمد نوری زاد
هشتم شهریور نود و چهار – تهران
هشتم شهریور نود و چهار – تهران
خدای خیلی خیلی بزرگ و خدای خیلی خیلی کوچک
یک: رو به دروازه ی بزرگ زندانِ اوین، در کنار دکتر ملکی پایین می نشینم و نوشته ی " ما به سونامیِ دزدی ها معترضیم" را بالا می گیرم. دردی که بر کتف من نشسته و مرا مچاله ی خود کرده، نیمی از بالا تنه ی مرا به یکسو فرو می کشد. رفته بودم که ده دقیقه در کنار دوستانم باشم اما تا پایان با آنان می مانم. چند تن از دوستان همیشگی ما نیز یک به یک سر می رسند. هرکدام نوشته ای و عکسی از زندانیان در دست می گیرند: نرگس محمدی، دکتر سیف زاده، عبدالفتاح سلطانی، محمد علی طاهری، آیت الله کاظمینی بروجردی، آتنا دائمی، آتنا فرقدانی، .... مردم با کنجکاوی به ما می نگرند. مردمی که هر یک به بهانه ای در آن اطراف پراکنده اند و به ردیف بیخ دیواره ی پلِ جلوی زندان اوین یا نشسته اند یا که ایستاده. به جمعیتِ خودمان که نیک می نگرم، آوارگانی را می بینم که در این غوغای داد و ستد، از فرمول های رایجِ زندگی بیرون زده اند و به گردونه ای از دیوانگی پا نهاده اند و نمی خواهند باور کنند: تعریفِ زندگی همین است که ملایانِ حاکم بر ایران می گویند.دو: یک ساعت جلوترش رفته ام داخل دادسرا و یک درخواستِ خط و نشان دار برای سرپرست دادسرا نوشته ام با این کنایه: این پنجمین نامه ی من است و من می دانم که بی پاسخ و بی سرانجام رها می ماند. و نوشته ام: اگر به خواسته ی من بی توجهی کنید، ممکن است بزنم به سیم آخر و عواقبش را برای شما باقی بگذارم. راستش را بخواهید بعد از آنکه نامه را تحویل سرباز پشتِ پیشخوان می دهم، بخود می گویم: خب این که نمی شود. سرپرست دادسرا اگر بخواهد با هر تهدیدِ اینجوری تن و بدنش بلرزد، باید بارش را بار کند و برگردد به شهرستانش. اما بخود که می نگرم می بینم نه، این یک تهدید نیست. بل یک فراخوانِ حتمی است از اکسیرهای بی کسی. که هر کسی در بن بست های ناگزیر، ای بسا بدان روی بَرَد. و من، یک چندی است که در همسایگیِ یک چنین حس و حالی دست بدست می شوم. این که: بزنم به سیم آخر و برای خواسته های بحق خود سر از پای نشناسم و دیوانگی پیشه کنم.
سه: مادرِ "مسعود سید طالبی" خودش را به ما می رساند و رگه هایی از بی کسی اش را در میان ما جا می گذارد و به سمتِ بی کسیِ فراتر می رود. سید مسعود سید طالبی جوان بیست و یک ساله ای بوده که با چند تن از دوستان هم سن و سال خودش در فیسبوک شعری و مطلبی دست بدست می کرده اند. مسعود را که بقول مادرش شعر می سروده و در صفحه ی شخصی اش در فیسبوک می نشانده، به بیست سال زندان محکوم می کنند و بعدها ریسمانِ این بیست سال را در دادگاه تجدید نظر پایین می کشند و به هفت سال چفتش می زنند. اکنون مسعود سید طالبی با شش نفر دیگر از دوستانش بجرم فعالیت در فیسبوک به گذران سالهای طلاییِ جوانیِ خویش در زندان مشغول اند و حتماً نیز بجان بچه های حضرت آقا دعا می فرمایند مخصوص.
چهار: دکتر ملکی به یکی از دوستان سفارش می کند که یک عکس و نوشته ای از " سعید مرتضوی" برای روزهای بعد آماده کند. و می گوید: فعلاً که این آقا را تبرئه کرده اند در روز روشن. و با افسوس سر به زیر می برد و با خود نجوا می کند: یکی مثل نرگس محمدی را با این همه پاکی باید به هفت سال و ده سال و چهارده سال زندان محکومش کنند و یکی مثل این آقا را با این همه خسارت و دله دزدی تبرئه.
پنج: داستان تبرئه ی سعید مرتضوی در روز روشن، داستان تبرئه ی خودِ نظام اسلامی است توسط خودش. بهتر بگویم: مگر می شود قصابانِ یک کشتارگاه را بجرم سر بریدن ها و پوست کندن ها و ریز ریز کردنِ گوسفندها مجازات کرد و به چارمیخشان کشید؟ بهترتر بگویم: سعید مرتضوی، یعنی مجتبی خامنه ای. یعنی خودِ رهبر. یعنی کل نظام. یعنی همه ی ارکان آفرینش. خب در این ارکان، مردم یا اموال مردم یا کُشته هایی از مردم چه جایگاهی دارند جز هیچ؟ سعید مرتضوی یعنی دهن های بسته. یعنی سکوت، یعنی وحشت. یعنی آستین های بالا زده ی بیت رهبری. یعنی وضو ساختنِ شخصِ رهبر از آرزوها و حسرت های مردم. و یعنی نماز گزاردنِ یک خدای خیلی خیلی بزرگ رو به خدایی خیلی خیلی کوچک. که اسمِ خدای کوچکتر هست: آفریننده ی هستی.
شش: تبرئه ی فردی مثل سعید مرتضوی - که به نمایندگی از مجتبی خامنه ای و بیت رهبری، دهن ها بسته و قلم ها شکسته و پولها بالا کشیده و جان ها گرفته و نازنینان بسیاری را به سینه ی سردِ زندان سپرده، آنهم در روز روشن و جلوی چشم مردمی که بچشم خود یک به یکِ خسارت های این زنجیریِ بیت رهبری را دیده اند - یعنی بادِ هوا بودنِ کلّ احادیث و روایات با سند و بی سند شیعه در کل تاریخ هزار و اندی اش. یعنی بادِ هوا بودن بساطِ همه ی آیت الله ها و آخوندهای شیعه. ویعنی: وقتی یک نظام گنده ی اسلامی در روز روشن واقعیتی به این سترگی را قلب و وارونه می کند، چرا دیگران هزار هزار حدیث و روایاتِ آمده از راههای دورِ تاریخ را وارونه و قلب نکرده باشند؟
هفت: عصر دیروز- شنبه - می روم به دیدن سید مصطفی تاجزاده. گمانم بر این است که مرخصیِ چند روزه ی وی به آزادی اش متصل شده و او دیگر به زندان باز نمی گردد. اما خود تاجزاده می گوید که: نه، و باید همین امروز - یکشنبه هشتم شهریور - به زندان باز رود. من شانس این را داشته ام که چند ماهی با آقای تاجزاده در یک جا همبند بوده باشم در زندان اوین. و در همان چند ماه، وی را به درستی و پاکی و سلامت بشناسم. باهم مطالعه می کردیم و با هم می نوشتیم و با هم روزه می گرفتیم. بعد از آنکه من از زندان بیرون آمدم آقای تاجزاده به روزه گرفتن هایش ادامه داد تا سه چهار سالِ پی در پی. به شوخی به آقای تاجزاده می گویم: شما سه چهار سال روزه گرفته ای اما همسرت لاغر شده. در باره ی همسر آقای تاجزاده بگویم که این شیر بانو تمثیلی از پایداری و صبر و متانت است. بارها به وی گفته ام که شما و امثال شما پرچم های ما هستید برای سربلندی. عجبا که در ماههای نخستِ زندان، یک روز بازجوی بی سواد و پخمه ی من در میان ناسزاهای سخیف و آنچنانی اش، سخن به ستایش از تاجزاده و همسرش گشود که: بلحاظ اخلاقی، در میان همه ی اصلاح طلبان تنها و تنها تاجزاده سالم است آنهم بواسطه ی همسرش خانم محتشمی پور.
هشت: در بیمارستان که بستری شدم، جز یکی دو نفر کسی خبر نداشت. که من کجایم و چه قرار است با من بکنند. این خواست و اصرار خود من بود برای پرهیز از مزاحمت برای دوستان. دو عزیز اما از پرچین تأکیدهای من بدینسوی جهیدند و خود را به تخت من رساندند. یکی مادرسعید زینالی بود و دیگری بانو گوهر عشقی. که گوهر عشقی به دوست من گفته بود: یا مرا به دیدن فلانی می برید یا من به رباط کریم باز نمی گردم. راستی، من برای دردِ گردنم به بیمارستان رفته بودم اما پزشکان فنر به رگهای قلب من فرو کردند. فعلاً این درد کتف و گردن را باید تحمل کنم تا قلب خود را باز یابد. سپاس از همه ی خوبانی که نگرانم بودند.
نه: دوشنبه های لاستیک دنا را از دست ندهید. قشقرقی است آنجا. هفته ی گذشته که من در بیمارستان بودم یکی از کارکنان لاستیک دنا روی عزیزان ما از بالا آب می گیرد با شیلنگ. گوهر بانو به وی می گوید: اسید هم بپاشی من تکان نمی خورم. و دوستان ما در زیر بارش آب مانده بودند تا طرف از رو رفته بود. نشانی؟ میدان ونک ابتدای گاندی. زمان؟ ده تا دوازده.
ده: این هم یکی از تابلوهایی که به تازگی از کار در آورده امش. این تابلو را من با یاد " رویین عطوفت" کار کرده ام. مرد استوار و سر زنده و شایسته و پاک و بی گناهی که اکنون در زندان اوین زندانی است بخاطر این که با دوستانش در یکجا جمع می شده اند و با هم کتاب می خوانده اند. و قرار است ده سال دیگر هم در زندان بماند. آقا رویین، سلام!
No comments:
Post a Comment